خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ ] (ع مص ) لازم گرفتن شیر خانه رایا بیشه ٔ خود را. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || استتار کردن . در پرده گذاردن . (از معجم الوسی
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع ص ، اِ) شب تاریک . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || سختی گرما و سرما. (منتهی الارب ). || باران . (منتهی الارب ) (از متن الل
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع مص ) سست گردیدن عضو و بخواب رفتن آن . (از منتهی الارب ). یقال : خدر العضو خدراً. (منتهی الارب ). سست شدن اندامها و در خواب شدن . (تاج المصادر
خدر شدنلغتنامه دهخداخدر شدن . [ خ َ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب )باطل شدن موقت حس لمس اندامی زنده ، کرخت شدن . خواب رفتن . سِر شدن . کَرِخ شدن . (یادداشت به خط مؤلف ).
خدرنیلغتنامه دهخداخدرنی . [ خ َ دَ نا ] (ع اِ) عنکبوت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). خَدَرنَق . رجوع به خدرنق در این لغت نامه و برهان قاطع شود.
خدربیگلغتنامه دهخداخدربیگ . [ خ ِ دِ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بندگان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. واقع در هزارگزی جنوب خاوری مشهد. این ناحیه در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن معت
خدرخوانیلغتنامه دهخداخدرخوانی . (اِخ ) قریه ای است بفاصله ٔپنج هزارگزی شمال شرقی قریه ٔ دوشه علاقه ٔ چیرهار حکومت درجه دورودات حکومت کلان کتو از ولایت شرقی 70 درجه و39 دقیقه و 33 ثا
خدر شدنلغتنامه دهخداخدر شدن . [ خ َ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب )باطل شدن موقت حس لمس اندامی زنده ، کرخت شدن . خواب رفتن . سِر شدن . کَرِخ شدن . (یادداشت به خط مؤلف ).
خدرهلغتنامه دهخداخدره . [ خ َ دِ رَ ] (ع ص ، اِ) خرمای نارسیده که از درخت افتد. (از ناظم الاطباء)(از منتهی الارب ) (از لسان العرب ). || مؤنث خَدِر. (از اقرب الموارد). رجوع به خ