خدائی فروشانلغتنامه دهخداخدائی فروشان . [ خ ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) آنانکه کار منسوب بخدا را می فروشند. ریاکاران . (از ناظم الاطباء). رجوع به خدافروشان در این لغت نامه شود.
خدای فروشانلغتنامه دهخداخدای فروشان . [ خ ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) خدافروشان . آن اهل لعنت که دعوی خدایی کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب برهان قاطع ذیل کلمه خدافروشان آرد:کنایه از صوفیان زراق
خدائیلغتنامه دهخداخدائی . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاوباز شهرستان بیجار. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری پیرتاج و کنار راه مالرو شاهگدار به گاوباز. این ناحیه در منطقه ٔ تپه
خدائیلغتنامه دهخداخدائی . [ خ ُ ] (حامص ) خدایی . الوهیت . ربوبیت . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). تأله ؛ صقعواجب . (یادداشت بخط مؤلف ) : زهره دلالت کند بر... شادی و تجمل و داد
خدائی شدنلغتنامه دهخداخدائی شدن . [ خ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خوب شدن . نیکو شدن : خدائی شد که فلان طور شد. خدائی شد که این کار شد یا آن کار نشد. خدائی شد که من نرفتم . خدائی شد که فلا
خدائی کردنلغتنامه دهخداخدائی کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تشبه بخدا پیدا کردن . || پادشاهی کردن . سلطنت کردن . حکومت کردن . دست استیلا داشتن : بر آفاق کشور، خدائی کنی جهان در جهان
خداییلغتنامه دهخداخدایی . [ خ ُ ] (ص نسبی ) رجوع به خدائی شود : ایزد همه آفاق بدو داد و بحق دادناحق نبود آنچه بود کار خدایی . منوچهری .- خدایی فروشان ؛ ریاکاران . (از ناظم الاطب
کارلغتنامه دهخداکار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل
جانلغتنامه دهخداجان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا ص
خدای فروشانلغتنامه دهخداخدای فروشان . [ خ ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) خدافروشان . آن اهل لعنت که دعوی خدایی کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب برهان قاطع ذیل کلمه خدافروشان آرد:کنایه از صوفیان زراق
خدافروشانلغتنامه دهخداخدافروشان . [ خ ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) فروشندگان حق تعالی . در آن کنایه است از صوفیان زراق که بظاهر خود را بیارایند. (برهان قاطع). || ریاکاران و آنان که در ظاهر متد