خجسته رفیقلغتنامه دهخداخجسته رفیق . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ رَ ] (اِ مرکب ) رفیق خجسته . رفیق مبارک . رفیق خوش خصال . رفیق نکوسیرت : گفت با بشر کای خجسته رفیق باز پرسم بگو که از چه طریق .
خجستهفرهنگ مترادف و متضاد۱. باشگون، شگوندار ≠ بداختر، شوم، نامبارک، نحس، گجسته ۲. سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، متبرک، مسعود، میمون، همایون ≠ نامبارک، گجسته ۳. خوش، نیک ≠ بد، نکوهیده، ۴. خوش
خجستهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, blessed, brave, felicitous, festal, fortunate, happy, joyful, joyous, lucky, Olympian, opportune, propitious
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از زنان اصفهانیه از روات حدیث است در اصل لفظ عجمی است . (از منتهی الارب ).
خجستهلغتنامه دهخداخجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مبارک . میمون . (از برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (فیروزآبادی ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آ
حکاک مرغزیلغتنامه دهخداحکاک مرغزی . [ ح َک ْ کا ک ِ م َ ] (اِخ ) از قدمای شعر است . و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است . چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:من آن کسم که چو کردم بهجو کرد
غمگسارلغتنامه دهخداغمگسار. [ غ َ گ ُ ] (نف مرکب ) بمعنی غمزدای ... و چیزی که دورکننده ٔ غم بود. (از برهان ). آنچه اندوه ببرد. آنچه غم را دور کند : نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بان
نشاطلغتنامه دهخدانشاط. [ ن َ ] (ع اِمص ) خوشی . شادمانی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کاغک . کروژ. (فرهنگ اسدی ). خرمی . سرور. شادی . طرب . خرسندی . (ناظم الاطباء)
تلغتنامه دهخدات . (حرف ) چهارمین حرف الفبای پارسی و سومین حرف الفبای تازی و حرف بیست و دوم از ابجد است واز حروف مسروری و از حروف هوائی است و از حروف شمسیه و ناریه و هم از حرو
طیانلغتنامه دهخداطیان . [ طَی ْ یا ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن محمدبن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی ) الطیان الشاعر بالعجمیة. وی اهل قریه ٔ شیخ بوده . بیشتر اشعار او در سحق و مطا