خثرلغتنامه دهخداخثر. [ خ َ ] (ع مص ) دفزک شدن شیر و چغرات گشتن آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). غلیظ شدن شیر. (از متن اللغة). کلچیدن . بستن شیر. || کم کردن آب زیادی و بی فایده . (دزی ج 1 ص 352). غلیظ شدن آب
خثرلغتنامه دهخداخثر. [ خ َ ث َ ] (ع مص ) استحیاء. || در خانه ماندن و برای کسب و روزی از خانه بیرون نرفتن . رجوع به خَثر شود.
خترلغتنامه دهخداختر. [ خ َ ] (ع اِ) زشت ترین غدر. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (متن اللغة) «لن تَمُدَّ لنا شبراً من غدر الا مددنا لک باعاً من ختر». (از اقرب الموارد).
خترلغتنامه دهخداختر. [ خ َ ] (ع مص ) مکر و غدر کردن . فریفتن . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان عادل ) (متن اللغة) (معجم الوسیط). || خبیث و فاسد شدن نفس . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) .
خترلغتنامه دهخداختر. [ خ َ ت َ ] (ع اِ) خَدَر که در نوشیدن دوا یا زهر پیدا شود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) . خدر از نوشیدن دوا یا زهر پیدا شود و بر اثر آن به آدمی ضعف و سستی دست دهد. (اقرب الموارد) (متن اللغة).
ختیرلغتنامه دهخداختیر. [ خ َ ] (ع ص ) غدرکننده . فریبنده . خیانت کننده . (از متن اللغة) (اقرب الموارد). || مرد لافزن بدروغ .
خثراءلغتنامه دهخداخثراء. [ خ ُ ث َ ] (ع ص )ج ِ خثیر و خثیر النفس به معنی شوریده دل است . (از معجم الوسیط) (متن اللغة). - قوم خُثَراء الانفس ؛ مردم بهم آمیخته از هرجنس . (از اقرب الموارد).
خثرانلغتنامه دهخداخثران . [ خ َ ث َ ] (ع مص ) دفزک شدن شیر و چغرات گشتن آن . رجوع به خَثر شود . (ع اِمص ) دفزکی . هنگفتی شیر. (از ناظم الاطباء).
خثرمةلغتنامه دهخداخثرمة. [ خ َ رَ م َ ] (ع مص ) بی وقوف گردیدن در کار و نتوانستن .(ناظم الاطباء). خُرق در کار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (متن اللغة).
خثرمةلغتنامه دهخداخثرمة. [ خ ِ رِ م َ ] (ع اِ) سربینی و طرف آن . (از ناظم الاطباء) (متن اللغة) . ج ، خَثارِم . (معجم الوسیط). || مغاکچه ٔ لب زیرین . (ناظم الاطباء). الدائرة وسط الشفة العلیاء (از معجم الوسیط) . || کلمه ای در حِثْرِمَه است . رجوع به حثرمه شود. || سکوت از ترس . (ناظم الاطباء).<br
خثارهلغتنامه دهخداخثاره . [خ ُ رَ ] (ع اِ) بقیه ٔ چیزی . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). بقیة الشی ٔ. || آنچه از قیماق شیر باقی میماند. (از اقرب الموارد) . || شوریدگی دل . || تباهی عقل (آنندراج ). || (مص ) مصدر دیگری است از خثر رجوع به خثر شود.
تمطمطلغتنامه دهخداتمطمط. [ ت َ م َ م ُ ] (ع مص ) دفزک گردیدن . یقال : تمطمط الماء؛ ای خثر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دفزک شدنلغتنامه دهخدادفزک شدن . [ دَزَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) معقد و زفت و سفت و سطبر شدن و بستن مایعی : دفزک شدن شیر؛ کلچیدن آن . بستن آن . ستبر شدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا): تکبد؛ دفزک شدن شیر. تمطط؛ دفزک شدن آب . خثارة، خثر، خثران ، خثور، خثورة؛ دفزک شدن شیر و چغرات گشتن . (از منتهی الارب ).<br
خثراءلغتنامه دهخداخثراء. [ خ ُ ث َ ] (ع ص )ج ِ خثیر و خثیر النفس به معنی شوریده دل است . (از معجم الوسیط) (متن اللغة). - قوم خُثَراء الانفس ؛ مردم بهم آمیخته از هرجنس . (از اقرب الموارد).
خثرانلغتنامه دهخداخثران . [ خ َ ث َ ] (ع مص ) دفزک شدن شیر و چغرات گشتن آن . رجوع به خَثر شود . (ع اِمص ) دفزکی . هنگفتی شیر. (از ناظم الاطباء).
خثرمةلغتنامه دهخداخثرمة. [ خ َ رَ م َ ] (ع مص ) بی وقوف گردیدن در کار و نتوانستن .(ناظم الاطباء). خُرق در کار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (متن اللغة).
خثرمةلغتنامه دهخداخثرمة. [ خ ِ رِ م َ ] (ع اِ) سربینی و طرف آن . (از ناظم الاطباء) (متن اللغة) . ج ، خَثارِم . (معجم الوسیط). || مغاکچه ٔ لب زیرین . (ناظم الاطباء). الدائرة وسط الشفة العلیاء (از معجم الوسیط) . || کلمه ای در حِثْرِمَه است . رجوع به حثرمه شود. || سکوت از ترس . (ناظم الاطباء).<br
مخثرلغتنامه دهخدامخثر. [ م ُ ث ِ ] (ع ص ) کسی که فسراند مسکه را یعنی ناگداخته گذارنده . (آنندراج ). کسی که ناگداخته می گذارد مسکه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخثار شود.
تبخثرلغتنامه دهخداتبخثر. [ ت َ ب َ ث ُ ] (ع مص ) (از «ب خ ث ر») پراکنده شدن و متفرق گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تفرق و پریشانی . (قطر المحیط).
تخثرلغتنامه دهخداتخثر. [ ت َ خ َث ْ ث ُ ] (ع مص ) سطبر و سخت شدن شیر. (اقرب الموارد) (المنجد). خاثر شدن . (از المنجد). ناظم الاطباء این کلمه را «سطبری » معنی کرده است .
تخثردیکشنری عربی به فارسیانعقاد , دلمه شدگي , لختگي , لخته شدن , ماسيدن , بستن , دلمه کردن , لخته شدن (خون)