خبیرلغتنامه دهخداخبیر. [ خ َ ] (ع ص ) سنجیده . سامان کار. کارسازی کرده . ساخته و مهیا گردانیده . (از برهان قاطع). خباره . خبیره . خبره . || پیچیده . (از برهان قاطع). || آگاه . د
خبیر بودنلغتنامه دهخداخبیر بودن . [ خ َدَ ] (مص مرکب ) آگاه بودن . واقف بودن . مطلع بودن . آگهی داشتن . اطلاع داشتن .
خبیر شدنلغتنامه دهخداخبیر شدن . [ خ َش ُ دَ ] (مص مرکب ) آگاه شدن . مطلع شدن . واقف شدن . بینایی پیدا کردن . اطلاع یافتن . خبره شدن . دانا شدن .
خبیر کردنلغتنامه دهخداخبیر کردن . [ خ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) مطلع کردن . واقف کردن . آگاه کردن . مطلع نمودن . اطلاع دادن . آشنا کردن . بینا کردن : هر جمادی را کند فضلش خبیرغافلان را کر
خبیرالسلطنهلغتنامه دهخداخبیرالسلطنه . [ خ َ رُس ْ س َ طَ ن َ ] (اِخ ) حسن . رجوع به خبیر الملک حسن شود.
خبیرالملکلغتنامه دهخداخبیرالملک . [ خ َ رُل ْ م ُ ] (اِخ ) حسن . وی یکی از آزادمردان قبل از مشروطیت ایران است که بر اثر هویدا کردن اسرار دربار و ظلم و بیدادگریهای هیئت حاکمه ٔ وقت بز
خبیر بودنلغتنامه دهخداخبیر بودن . [ خ َدَ ] (مص مرکب ) آگاه بودن . واقف بودن . مطلع بودن . آگهی داشتن . اطلاع داشتن .
خبیر شدنلغتنامه دهخداخبیر شدن . [ خ َش ُ دَ ] (مص مرکب ) آگاه شدن . مطلع شدن . واقف شدن . بینایی پیدا کردن . اطلاع یافتن . خبره شدن . دانا شدن .
خبیر کردنلغتنامه دهخداخبیر کردن . [ خ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) مطلع کردن . واقف کردن . آگاه کردن . مطلع نمودن . اطلاع دادن . آشنا کردن . بینا کردن : هر جمادی را کند فضلش خبیرغافلان را کر
خبیرالسلطنهلغتنامه دهخداخبیرالسلطنه . [ خ َ رُس ْ س َ طَ ن َ ] (اِخ ) حسن . رجوع به خبیر الملک حسن شود.
خبیرالملکلغتنامه دهخداخبیرالملک . [ خ َ رُل ْ م ُ ] (اِخ ) حسن . وی یکی از آزادمردان قبل از مشروطیت ایران است که بر اثر هویدا کردن اسرار دربار و ظلم و بیدادگریهای هیئت حاکمه ٔ وقت بز