خبه نمودنلغتنامه دهخداخبه نمودن . [ خ َ ب َ ن ُ / ن ِ / ن َدَ ] (مص مرکب ) خفه کردن . غَت ّ. (از منتهی الارب ).
خپه نمودنلغتنامه دهخداخپه نمودن . [ خ َ پ َ / پ ِ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) خفه کردن . خفه گردانیدن . رجوع به خفه کردن شود.
خبهلغتنامه دهخداخبه . [ خ ُب ْ ب َ ] (اِخ ) نام سرزمین ریگزاری است بنجد. اخطل گوید : فتنهنهت عنه و ولی یقتری رملا بخبة تارة و یصوم .(از یاقوت در معجم البلدان ).
خبهلغتنامه دهخداخبه . [ خ ُب ْ ب َ ] (ع اِ) جای گرد آمدن آب که گرداگرد آن گیاه روید. (از منتهی الارب ).
خبهلغتنامه دهخداخبه . [ خ ُب ْ ب َ ] (ع اِ) خرگوشک . (مهذب الاسماء) خاکشیر. خفج . خاکشی . لبان . حکیم مؤمن آرد: خبه بلغت شیرازشفترک و در اصفهان خاکشی و بترکی شیوران و در مازند
خبهلغتنامه دهخداخبه . [خ َ ب َ ] (اِ) خفه . گلوفشردگی . تاسه . تلواسه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خَبَک : ای دیده ها چو دیده ٔ غوک آمده برون گویی که کرده اند گلوی
تذریعلغتنامه دهخداتذریع. [ ت َ ] (ع مص ) خبه کردن کسی را به ذراع از پس وی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). || خبر دادن کسی را به چیزی . (
تریئةلغتنامه دهخداتریئة. [ ت َ ی ِ ءَ ] (ع مص ) رهانیدن کسی را از خبه . (منتهی الارب ). رهانیدن کسی را از خفگی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اندیشیدن در کار و فکر نمودن
زه نهادنلغتنامه دهخدازه نهادن . [ زِه ْ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) در شواهد زیر ظاهراً بمعنی خبه کردن با زه و حلق آویز کردن با زه آمده است : سلطان گفت از آمدن گزیر نیست ... و چون دو
رتوءلغتنامه دهخدارتوء. [ رُ] (ع مص ) سخت کردن گره را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). محکم کردن گره را. (ناظم الاطباء). || خبه کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندر
تدریعلغتنامه دهخداتدریع. [ ت َ ] (ع مص )زره پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز مدرعه و دراعه پوشانیدن کسی را. (م