خبر یافتنلغتنامه دهخداخبر یافتن . [ خ َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) مطلع شدن . پی بردن . اطلاع حاصل کردن . معلوم کردن . (آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب . فر
خطر یافتنلغتنامه دهخداخطر یافتن . [ خ َ طَ ت َ ] (مص مرکب ) عظمت یافتن . بزرگی یافتن : تن بجان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست جان بدانش زنده ماند زآن از او یابد خطر.ناصرخسرو.
خبرلغتنامه دهخداخبر. [ خ َ ب َ ] (ع اِ) آگاهی . آگهی . اطلاع . وقوف . (از ناظم الاطباء) : خبر شد ورا زآنکه افراسیاب چو کشتی برآمد ابر روی آب . فردوسی .چو اندر نصیبین خبر یافتند
آگاهیدنلغتنامه دهخداآگاهیدن . [ دَ ] (مص ) خبر یافتن . آگاه شدن . مطلع، باخبر گشتن . آگهیدن : بیاگاهد اکنون چو من رزم جوی شوم با سواران به نزدیک اوی .فردوسی .
اطلاع افتادنلغتنامه دهخدااطلاع افتادن . [ اِطْ طِ اُ دَ ] (مص مرکب ) خبر یافتن . اطلاع پیدا کردن . آگاهی حاصل شدن : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن
یافتنلغتنامه دهخدایافتن . [ ت َ ] (مص ) وَجد. جِدة. وُجد. اِجدان . (از منتهی الارب ). وِجدان . وُجود. (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). الفاء. (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج