خبرگیلغتنامه دهخداخبرگی . [ خ ُ / خ ِ رَ / رِ ] (حامص ) حالت خبره بودن . بااطلاعی از امری . باخبری از چیزی . کارشناسی . (یادداشت بخط مؤلف ).
خبرگیفرهنگ مترادف و متضاداستادی، اهلیت، بصیرت، تجربه، تسلط، حذاقت، زبردستی، کارشناسی، مهارت ≠ ناآزمودگی
خبریلغتنامه دهخداخبری . [ خ َ ب َ ] (ص نسبی ) مقابل انشائی .- جمله ٔ خبری ؛ جمله ٔ خبری جمله ای است که قابل صدق و کذب است در مقابل جمله ٔ انشائی که چنین قابلیتی ندارد. جملاتی چون : زید رفت ، عمرو آمد، حسن ایستاده است ، تقی نشسته است ، درخت سبز است همه جمله ٔ خبری
خبریلغتنامه دهخداخبری .[ خ َ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به خبر که قریه ای است از قراء فارس در نواحی شیراز. (از انساب سمعانی ).
خیبریلغتنامه دهخداخیبری . [ خ َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان گناباد و 6 هزارگزی شمال خاوری گناباد و 4 هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی بیرجند به گناباد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و <s
خیبریلغتنامه دهخداخیبری . [ خ َ ب َ ری ی ] (ص نسبی ) انتساب است به خیبر که قلعه و حصنی معروف است بچند منزلی مدینه . (از انساب سمعانی ) : بشو زی امامی که خط پدرش است بتعویذ خیرات مر خیبری را. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص <span class="hl" dir=
خبرگیرلغتنامه دهخداخبرگیر.[ خ َ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مستفسر. (از آنندراج ). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند : سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان . حافظ. || جاسوس . (از آنندراج ) <span clas
خبرگیریلغتنامه دهخداخبرگیری . [ خ َ ب َ ] (حامص مرکب ) کسب اطلاع . عمل خبرگیر. || جاسوسی . عمل جاسوس .
خبرویتواژهنامه آزاداستادى، خبرگى، مهارت شاهد خبره تفتیش و رسیدگى خبره ،کارشناسى، تخصصى (پس از مطالعه ء دقیق ) نظریه فنى دادن، استادانه قضاوت کردن، اظهارنظرفنى کردن استادانه، ازروى خبرگى، ازروى کارشناسى استادى، خبرگى، مهارت
خبرگیرلغتنامه دهخداخبرگیر.[ خ َ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مستفسر. (از آنندراج ). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند : سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان . حافظ. || جاسوس . (از آنندراج ) <span clas
خبرگیری کردنلغتنامه دهخداخبرگیری کردن . [ خ َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کسب اطلاع کردن . خبر گرفتن . || جاسوسی کردن .
خبرگیریلغتنامه دهخداخبرگیری . [ خ َ ب َ ] (حامص مرکب ) کسب اطلاع . عمل خبرگیر. || جاسوسی . عمل جاسوس .