خاکیانلغتنامه دهخداخاکیان . (اِ) ج ِ خاکی (حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). || آدمیان . (شرفنامه ٔ منیری ) : خاکیانی که زاده ٔ زمیندددگانی بصورت آدمیند. نظامی .شاهد نو، فتنه ٔ اف
خاکیانلغتنامه دهخداخاکیان . (اِخ ) دهی است جزءدهستان مرکزی بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزی جنوب شوسه صومعه سرا به رشت . ناحیه ای است جلگه ای و مرطوب و مالاریائی . دارای 160 تن س
خاکدان، خاکدانفرهنگ مترادف و متضاد۱. مزبله ۲. دنیا، عالمسفلی، ۳. زمین، ارض، کرهخاکی، جهان ≠ عالمعلوی، ملکوت
خاخیانلغتنامه دهخداخاخیان . (اِخ )دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان دره گز واقع در 7 هزارگزی باختر دره گز در سر راه مالرو عمومی دره گز به نوخندان ، محلی است جلگه ای و گرم
خاکیلغتنامه دهخداخاکی . (ص نسبی ، اِ) منسوب به خاک . (برهان قاطع) (آنندراج ). خلاف آبی ، چون حیوان خاکی . ج ، خاکیان : آب و خاک اجزای خاکی را همی کلی کندباز گه مر کل خاکی را همی
افلاکیلغتنامه دهخداافلاکی . [ اَ ] (ص نسبی ) منجم . (یادداشت بخط مؤلف ). || آسمانی . آنکه یا آنچه در افلاک باشد : تویی چشم روشن کن خاکیان نوازنده ٔ جان افلاکیان .نظامی .
چشم پریدنلغتنامه دهخداچشم پریدن . [ چ َ / چ ِ پ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از جستن چشم و این اکثر از رنج باشد. (آنندراج ) : چنین که میپرد از حرص خاکیان را چشم عجب اگر پر کاهی بکهکشان ما
خفه گشتنلغتنامه دهخداخفه گشتن . [ خ َ ف َ / ف ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) آزرده شدن و تنگدل شدن . (آنندراج ) : بر دست خاکیان خفه گشت آن فرشته ٔ خلق .خاقانی (ازآنندراج ).
گاو سفالیلغتنامه دهخداگاو سفالی . [ وِ س ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صراحی که بشکل گاو از سفال سازند : گاو سفالی اندرآر آتش موسی اندراوتا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری . خاقانی .و رج