خاکبرسرفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینوا، درمانده، بدبخت، بیچاره ۲. ذلیل، خوار ۳. زبون، توسریخور، مصیبترسیده، آفتزده
خاک برسرلغتنامه دهخداخاک برسر. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) کنایه از محتاج ، آواره ، آفت زده . (آنندراج ). ذلیل : پر از درد نزدیک قیصر شدندابا ناله و خاک برسر شدند. فردوسی .از حسرت تو هست
خاک برسرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. مصیبتدیده: ◻︎ پیران قبیله خاک برسر / رفتند به خاکبوس آن در (نظامی۳: ۴۲۴).۲. خوار؛ ذلیل. Δ در مخاطبه دشنام و نفرین است نسبت به مخاطب. خاکبرسر شدن: (م
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک
سوگواری کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی وگواری کردن، عزاداری کردن، عزاگرفتن، خاک برسر کردن، لباس خود را پاره کردن، رنج بردن به ماتم نشستن، ماتم داشتن، اشک گرفتن تسلیت گفتن، ترحیم ک
بالیلغتنامه دهخدابالی . (اِخ ) (خوش طبع...) از طایفه ٔ تکلوو ظاهراً معاصر شاه عباس بوده است . خوش طبع و سپاهی منش و مصاحب است . این رباعی را به خودش نسبت میداد:می آمد، چهره از ع
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِ) پارچه ٔ چوب . (آنندراج ). قطعه ٔ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن . (از منتهی الارب ). چوب ب