خارزلغتنامه دهخداخارز. [ رِ ] (اِخ ) ازازهری حکایت شده است که او آن را با فتح ضبط کرد ولی صاحب معجم البلدان می گوید من چنین ضبطی را بخط او ندیده ام . باری آن نهری است بین اربل و موصل و بین زاب اعلی و موصل و بر کنار آن دهکده ای است که بنام نخلاموسوم است و اهل نخلا خارز را بَرّیشوا می نامند. مب
خارشلغتنامه دهخداخارش . [ رِ ](اِمص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). عمل خاریدن . (فرهنگ شعوری ج ص 366). حِکَّه . خارخار. خارِشَک : خارش گیتی ز سرت کی شودتات بر انگشت یکی ناخن است . ناصرخسرو.یک شبی گفت ک
خارش ناکلغتنامه دهخداخارش ناک . [ رِ ] (ص مرکب ) آنچه خارش آرد. اَعَرّ. (منتهی الارب ). || مرد خارش ناک . مردی که خارش در عضوی از اندامش باشد.
خارشلغتنامه دهخداخارش . [ رِ ](اِمص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). عمل خاریدن . (فرهنگ شعوری ج ص 366). حِکَّه . خارخار. خارِشَک : خارش گیتی ز سرت کی شودتات بر انگشت یکی ناخن است . ناصرخسرو.یک شبی گفت ک
خارشفرهنگ فارسی عمید۱. خاریدن.۲. پیدا شدن حالت یا علتی در پوست بدن که باعث خاریدن آن شود.۳. (پزشکی) = جرب
خارشلغتنامه دهخداخارش . [ رِ ](اِمص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). عمل خاریدن . (فرهنگ شعوری ج ص 366). حِکَّه . خارخار. خارِشَک : خارش گیتی ز سرت کی شودتات بر انگشت یکی ناخن است . ناصرخسرو.یک شبی گفت ک
تخارشلغتنامه دهخداتخارش . [ ت َ رُ] (ع مص ) برانگیخته شدن سگان برای جنگ با یکدیگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تهارش . (قطر المحیط). تخارش کلاب و سنانیر؛ تخادش و تمزیق بعض آنان مر بعض دیگر را. (اقرب الموارد).
خارشفرهنگ فارسی عمید۱. خاریدن.۲. پیدا شدن حالت یا علتی در پوست بدن که باعث خاریدن آن شود.۳. (پزشکی) = جرب