حی کردهلغتنامه دهخداحی کرده . [ ح َ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) احاطه کرده و در قید درآورده و گرفتار ساخته و این معنی از معنی جمع کردن و فروگرفتن مستفاد است . (غیاث ) (آنندراج ).
حیلغتنامه دهخداحی . (اِ) نام دیگر حرف «حاء»، یکی از حروف الفبای عربی . (المعجم ) : نان از حی حسیبک در پیچ و جیم زیجک .بسحاق اطعمه .
حیلغتنامه دهخداحی . [ ح َی ی ] (اِخ ) نامی است از نامهای خدای تعالی . زنده ٔ همیشه . (مهذب الاسماء) : هو الحی الذی لایموت .مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی همه بلفظ برآویخته ست ا
حیلغتنامه دهخداحی . [ ح َی ی ] (ع اِ)زنده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مقابل ِ میت .ج ، احیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) : «مکن بدی تو و نیکی بکن » چرا فرمودخدای ، م
حسینلغتنامه دهخداحسین . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) ابن طاهربن زَیلَه . اصفهانی متولد به اصفهان و مکنی به ابومنصور معروف به ابن زیله . دانشمند ریاضی و طبیعی و موسیقی دان ، شاگرد ابن سینا
گم کردهلغتنامه دهخداگم کرده . [ گ ُ ک َ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) از دست داده . مفقود : همی گشت بر گرد آن مرغزارکه یابد نشانی ز گم کرده یار. فردوسی .بوی پیراهن گم کرده ٔ خود میشنوم گر
صفی الدین الحیلغتنامه دهخداصفی الدین الحی . [ ص َ یُدْ دی ؟ ] (اِخ ) در مجالس النفائس نام وی چنین ثبت شده لیکن ظاهراً وی همان شیخ صفی الدین ابحی است . چنانکه مصحح کتاب نیز در حاشیه ٔ ص 18
ملحیلغتنامه دهخداملحی . [ م َ حی ی ] (ع ص ) نکوهیده و ملامت کرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پوست بازکرده . (ناظم الاطباء).
ممحیلغتنامه دهخداممحی . [ م َ حی ی ] (ع ص ) نبشته و نقش محو شده و پاک کرده شده . (ناظم الاطباء). ممحو. نبشته و نقش پاک کرده شده . (از منتهی الارب ).