حکمدیکشنری عربی به فارسیقضاوت , داوري , احقاق حق , حکم ورشکستگي , داور , ميانجي , فيصل دهنده , دادرسي , فتوي , راي , داور مسابقات , داوري کردن , داور مسابقات شدن , سرحکم (هاکام) , سردا
حکمدیکشنری فارسی به عربیاجراء , ارتباط , انتداب , تفويض , جملة , خطابة , شريعة , عفو , قاعدة , قانون , محکم , مرسوم , مفوضية , ملخص , موة , نظام , وصية ، إرادة
خودپرستلغتنامه دهخداخودپرست . [ خوَدْ / خُدْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) متکبر. (برهان قاطع). دارای عُجب . کسی که فریفته ٔ شخص خود باشد. (ناظم الاطباء) : تا خودپرست بودم کارم نداشت سامان چ
فرمودنلغتنامه دهخدافرمودن . [ ف َ دَ ] (مص ) در زبان پهلوی فرموتن و در پارسی باستان فرما و در کردی فرمون . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حکم کردن .امر نمودن . فرمان دادن . (ناظم الاطبا
یهودیلغتنامه دهخدایهودی . [ ی َ دی ی / دی ] (ص نسبی ) منسوب به یهود. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب و مربوط به یهود. || منسوب است به دروازه ٔ بغداد که درب الیهودش نامند. (از لباب ا
صباحلغتنامه دهخداصباح .[ ص َ ] (ع اِ) بام . بامداد. نقیض مساء : تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای همی سیاه مسا گرددم سپید صباح . مسعودسعد.ز بس بلندی ظل زمین به من نرسدنه ام س
غازی بیک ایدغمشلغتنامه دهخداغازی بیک ایدغمش . [ ب َ دُ م ِ ] (اِخ ) از ممالیک و پرورش یافتگان اتابک پهلوان که در اوائل قرن ششم هجری فرمانروای ری و همدان و اصفهان بوده است . و این همان امیر