حکاک مرغزیلغتنامه دهخداحکاک مرغزی . [ ح َک ْ کا ک ِ م َ ] (اِخ ) از قدمای شعر است . و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است . چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:من آن کسم که چو کردم بهجو کرد
حکاکلغتنامه دهخداحکاک . [ ح َک ْ کا ] (ع ص ) سوده گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حک کننده . بسیار تراشنده . || نگین سای . (ربنجنی ) (تفلیسی ) (منتهی الارب ). نگینه سای . مهره سای .
حکاکلغتنامه دهخداحکاک . [ ح ِ ] (ع مص ) حکاک دابة؛ سوده و خراشیده گردیدن ستور. || (اِ) حکاک شر؛ بسیار پیش آینده به بدی . (منتهی الارب ).
حکاکلغتنامه دهخداحکاک . [ ح ُ ] (ع اِ) بوره . بورق . || (مص ) حکه . خارش . حاجت خاریدن . (منتهی الارب ).
مرغزیلغتنامه دهخدامرغزی . [ م َ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به مرو. اهل مرو. مروزی . در نسبت به مرو، غیر از مروی و مروزی ، مرغزی نیز می گفته اند چنانکه در مجمل التواریخ و القصص (ص 327)
اوداجلغتنامه دهخدااوداج . [ اَ] (ع اِ) ج ِ ودج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ودج شود. || ج ِ وِداج . (غیاث اللغات ). ج ِ ودج . رگهای گردن . رجوع به ودج شود : گرفتم رگ
روخ چکادلغتنامه دهخداروخ چکاد. [ چ َ ] (ص مرکب ) اصلع باشد. (فرهنگ اسدی ) . کلمتی است فهلوی ، روخ روده باشد و چکاد بالای پیشانی ، و بپهلوی روخ چکاد اصلع بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (
عزرائیللغتنامه دهخداعزرائیل . [ ع ِ ] (اِخ ) نام ملک الموت ، و آن لغتی است عبرانی . (از اقرب الموارد). ملک مقرب است و او بنده ٔ خداست ، و عزرا در زبان سریانی بنده است و ئیل نام خدا
مژهلغتنامه دهخدامژه . [ م ُ / م ِ ژَ / ژِ / ژ ژَ ] (اِ) موی پلک چشم . مژگان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). هُدُب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هُذب . (اقرب الموارد