حوللغتنامه دهخداحول . (ع اِ) ج ِ حَول . به معنی سالها. || ج ِ حایل . (منتهی الارب ). رجوع به حایل شود. || (ص ) ج ِ احول . (اقرب الموارد). رجوع به احول و حَوَل شود. || (مص ) آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن . || بارور نشدن خرمابن پس از تأثیر. (منتهی الارب ).
حوللغتنامه دهخداحول . [ ح َ ] (ع اِ) سنة. عام . سال . ج ، احوال ، حوول (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، حول ، بضم حاء. || توانایی .(از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قوه و قدرت بر تصرف . || حذاقت و تیزبینی . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || حیله . (منتهی الارب ). || بازگشت . (غی
حوللغتنامه دهخداحول . [ ح َ وَ ] (ع اِ) حایل میان دو چیز. (منتهی الارب ). || (مص ) احول شدن چشم . (منتهی الارب ). کج بین شدن . (غیاث ). لوچ شدن . دوبین شدن . || بودن سپیدی در دنباله چشم و سیاهی در کنج آن یا بودن چشم برابر بینی یا بودن سیاهه سوی دنباله یا بودن چشم بطوری که گویا می بیند بسوی ا
حوللغتنامه دهخداحول . [ ح َ وِ ] (ع ص ) رجل حول ؛ مرد که چشمش حولاء باشد. (منتهی الارب ). رجوع به حولاء شود.
حوللغتنامه دهخداحول . [ ح ِ وَ ] (ع اِ) ج ِ حیلة، به معنی جودت نظر و حذاقت . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). رجوع به حیله شود. || (مص ) برگشتن . (غیاث ) (آنندراج ). || رفتن از جایی بجایی . (غیاث از منتخب و لطایف و صراح ) (آنندراج ). || (اِمص ) قدرت و توانایی بر تصرف . (اقرب الموارد). || بر
روغن حلپذیرsoluble oilواژههای مصوب فرهنگستاننامیزهای پایدار از آب و روغن با غلظت بالا که در عملیات فلزکاری برای روانسازی و خنکسازی و ممانعت از خوردگی به کار میرود متـ . روغن نامیزهای emulsifying oil
مدرسۀ عالی مهمانخانهداریhotel schoolواژههای مصوب فرهنگستانمرکز آموزش عالی که در آن به دانشجویان مهارتهای ادارۀ مهمانخانه آموخته میشود متـ . مدرسۀ عالی هتلداری
حولاءلغتنامه دهخداحولاء. [ ح َ ] (ع ص ) مؤنث احول است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یعنی زنی که چشمش لوچ باشد. (از ناظم الاطباء). || عین حولاء. (منتهی الارب ).چشمی کاج . (مهذب الاسماء). چشم لوچ . و مؤنث احول .
حولاءلغتنامه دهخداحولاء. [ ح ِ وَ / ح ُ وَ ] (ع اِ) مشیمه ٔ شتر ماده و آن پوستی سبز مملو از آب باشد که با بچه از شکم بیرون آید و در آن آلایش و خطوط سرخ و سبز باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). پوست که با بچه بیرون آید در حال زادن . (مهذب الاسماء). و در لغت ع
حولانلغتنامه دهخداحولان . [ ح َ وَ ] (ع مص ) گذشتن سال . تغییر و دگرگونیهای روزگار. (اقرب الموارد) : ابوالطیب طاهر و هرکه در آن سعی کرده بود [ در بریدن سرو کشمر ] جمله پیش از حولان حول هلاک شدند. (تاریخ بیهق ).
حولقهلغتنامه دهخداحولقه . [ ح َ ل َ ق َ ] (ع مص ) لا حول و لا قوة الا باﷲ گفتن . لغتی است در حوقله یا لحن است . (منتهی الارب ).
حولللغتنامه دهخداحولل . [ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حائل . (منتهی الارب ).- حائل حولل و حائل حول ؛ مبالغه است یا آنکه یکسال باردار نشود آنرا حائل گویند و آنکه دو سال باردار نشود حایل حول و حائل حولل . (منتهی الارب ).
حول و حوشلغتنامه دهخداحول و حوش . [ ح َ / حُو ل ُ ح َ / حُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )پیرامون . پیرامن . اطراف . گرداگرد. دور. دور و بر.
حولاءلغتنامه دهخداحولاء. [ ح َ ] (ع ص ) مؤنث احول است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یعنی زنی که چشمش لوچ باشد. (از ناظم الاطباء). || عین حولاء. (منتهی الارب ).چشمی کاج . (مهذب الاسماء). چشم لوچ . و مؤنث احول .
حولاءلغتنامه دهخداحولاء. [ ح ِ وَ / ح ُ وَ ] (ع اِ) مشیمه ٔ شتر ماده و آن پوستی سبز مملو از آب باشد که با بچه از شکم بیرون آید و در آن آلایش و خطوط سرخ و سبز باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). پوست که با بچه بیرون آید در حال زادن . (مهذب الاسماء). و در لغت ع
حولانلغتنامه دهخداحولان . [ ح َ وَ ] (ع مص ) گذشتن سال . تغییر و دگرگونیهای روزگار. (اقرب الموارد) : ابوالطیب طاهر و هرکه در آن سعی کرده بود [ در بریدن سرو کشمر ] جمله پیش از حولان حول هلاک شدند. (تاریخ بیهق ).
حولقهلغتنامه دهخداحولقه . [ ح َ ل َ ق َ ] (ع مص ) لا حول و لا قوة الا باﷲ گفتن . لغتی است در حوقله یا لحن است . (منتهی الارب ).
دام و داحوللغتنامه دهخدادام و داحول . [ م ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داحول عربی است به معنی پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند. (منتهی الارب ). رجوع به دام و رجوع به داحول و نیز رجوع به «دام داهول » و داهل و داهول شود.
دحوللغتنامه دهخدادحول . [ دَ ] (اِخ ) نام آبیست به نجد در دیار بنی عجلان از قیس بن عیلان . (معجم البلدان ).
دحوللغتنامه دهخدادحول . [ دَ ] (ع ص ، اِ) چاهی که کنده شود پس یافته نشود آب آن زیر کنارهای وی پس نیز کنده شودتا چشمه ٔ آب بر آید. || چاه فراخ جوانب .(منتهی الارب ). || چاه کژ. (مهذب الاسماء). || ناقه که پیش آید شتران را و یکسو شود از آنها. (منتهی الارب ).
داحوللغتنامه دهخداداحول . (ع اِ) داهول . دام داهول . پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار. ج ، دواحیل . (منتهی الارب ). دامی که برای صید گور و آهو کنند.