حنالغتنامه دهخداحنا. [ ح َ ] (از ع ، اِ) حناء. وآن گیاهی است دارای برگ معروفی که بدان رنگ کنند.- امثال : دستش را در حنا گذاشت . فلانی حناش دیگر رنگی ندارد .- پای در حنا بودن
حنالغتنامه دهخداحنا. [ ح َن ْ نا ] (هندی ،اِ) قبضه ٔ زین . || زین . (ناظم الاطباء).- حنای زین ؛ در عرف همان چیز را گویند که پیش زین باشد و گاه فرودآمدن جلو اسب بدان بندند و در
حناگویش خلخالاَسکِستانی: xəne دِروی: xəne شالی: xəne کَجَلی: xana کَرنَقی: xəne کَرینی: xəne کُلوری: xəne گیلَوانی: hinâ لِردی: xəna
هنادیکشنری عربی به فارسیاينجا , در اينجا , در اين موقع , اکنون , در اين باره , بدينسو , حاضر , در اين
هن ءلغتنامه دهخداهن ء. [ هََ ن ْءْ ] (ع مص ) قطران مالیدن شتر را. || یاری کردن کسی را. || طعام خوشگوار خورانیدن کسی را. || گفتن کسی را:«گوارا باد تو را کار». || در عیال خود داشت
هن ءلغتنامه دهخداهن ء. [ هَِ ن ْءْ ] (ع اِمص ) عطا و دهش . || قطران مالیدگی . || (اِ) پاره ای از شب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).