حاشدلغتنامه دهخداحاشد. [ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حشد. آنکه بچالاکی ناقه را دوشد. || (ص ) خوشه ٔ بسیاربار خرما. ج ، حاشدون . حاشدین . حُشّد.
حاشدلغتنامه دهخداحاشد. [ ش ِ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن عیسی بخاری معروف به غزال . حافظ و محدث و از اقران بخاری صاحب صحیح است . حاشد ساکن شهر شاش بود. غنجار درتاریخ بخارا از طریق ع
حاشدلغتنامه دهخداحاشد. [ ش ِ ] (اِخ ) ابن جشم بن خیوان بن نوف الهمدانی . از قحطان ، جدی است جاهلی ، و بنی حجور از فرزندان او باشند. (اعلام زرکلی ، از نهایة الارب ).
plankدیکشنری انگلیسی به فارسیتخته، قطعه، قسمتی از برنامه، قسمت، واحد، تخته میز و پیشخوان مهمانخانه، تخته پوش کردن، تخته تخته کردن
چارهپذیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. حلشدنی، قابل حل ۲. علاجپذیر، درمانپذیر ۳. چارهبردار ۴. اصلاحپذیر ≠ چارهناپذیر، نشدنی، حلناشدنی
منحل شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. انحلالیافتن، برچیده شدن ۲. گسسته شدن، گسیختهشدن ۳. از هم پاشیدن، متلاشی شدن ۴. حلشدن، وا شدن
انطباقفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رابطه زگاری، تطابق، تطبیق، تحلیل رفتن، جذب شدن، حلشدن، شبیه شدن، تشبیه تنظیم، آمدن، کوک
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن یوسف اصفهانی . حمزه در کتاب اصفهان او را در جمله ٔ ادباء اصفهان آورده است و گوید، او راست : کتابی در طبقات بلغاء و کتابی درطب