حق بجانبلغتنامه دهخداحق بجانب . [ ح َ ب ِ ن ِ ] (ص مرکب ) آنکه حق با اوست از دو خصم .- صورت حق بجانب ؛ آنکه ظاهر مَلامِح و شمائل وی چنان نماید که حق با اوست .
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح َق ق ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ).
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح َق ق ] (ع ص ، اِ) ثابت . (منتهی الارب ). ثابت که انکار آن روا نباشد. (تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || موجود ثابت . (منتهی الارب ). || نزد صوفیه ح
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح َق ق ] (ع مص ) راست کردن سخن . || درست کردن وعده . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || درست کردن و درست دانستن . یقین نمودن . (منتهی الارب ). || ثابت شدن . (کش
قابل دفاعفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات فاع، حمایتشدنی، موجه، توجیهپذیر، مجاز قابل بحث معقول، منطقی حق بجانب، بیگناه
بازجوییلغتنامه دهخدابازجویی . (حامص مرکب ) عمل بازجو. تفتیش . تجسس . تحقیق . فحص . بازجست . پژوهش . پیشتر بجای این کلمه تفتیش کتبی و اقتراح و تحقیق بکار میرفت : ازبازجوئی نوشته های
بادلغتنامه دهخداباد. (فعل دعایی ) مخفف بواد (فعل بودن با الف دعا). کلمه ای است که در نفرین و آفرین بکار برند، مؤلف آنندراج آرد: کلمه ای است که در محل دعا استعمال کنند و بدین م
جانبلغتنامه دهخداجانب . [ ن ِ ] (ع اِ) پهلو. کرانه . ج ، جوانب . (منتهی الارب ). طرف . کنار. (بهار عجم ). سوی . جهت . ضلع. ناحیه . کناره . سمت . سو. کران . بر. زی .نحو. شطر. ناح
ابوحفصلغتنامه دهخداابوحفص . [ اَ ح َ ] (اِخ ) حداد عمروبن سلم یا سلمه ٔ نیشابوری . یکی از مشایخ صوفیه بقرن سوم . ابوالفرج بن جوزی در صفةالصفوه گوید: ابوحفص نیشابوری نام او عمروبن