حفارةدیکشنری عربی به فارسیمنقار , اسکنه جراحي , بزورستاني , غضب , جبر , در اوردن , کندن , با اسکنه کندن , بزور ستاندن , گول زدن
اذرکلغتنامه دهخدااذرک . [ اَ رَ ] (اِ) ابوریحان بیرونی آرد: قال صاحب کتاب النخب ان الاذرک حجر شریف من سبوک الاسکندرانیین قدیم نفیس یجری مجری الیاقوت فی النفاسة. قال الکندی الزجا
اسفیداجلغتنامه دهخدااسفیداج . [ اِ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب سفیداب یا سفیدا، چه در کلمه ای که آخر آن الف باشد در حالت تعریب جیم زیاده کنند و در عرف آنرا سفیده ٔ کاشغری گویند. (غیاث
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) کندی زیدبن حسن بن سعید بغدادی مقری نحوی . نامه ٔ دانشوران در ترجمه ٔ احوال او آرد: کنیتش ابوالیمن و از بزرگان علمای ادب و نحو است
لعللغتنامه دهخدالعل . [ ل َ ] (معرب ، اِ) (کلمه ٔ فارسی است محیطالمحیط). لال . بدخشانی . (زمخشری ). ملخش . بدخشی . یکی از احجار کریمه و صورت دیگر آن لال است چون نعل و نال . یکی