حضیضیلغتنامه دهخداحضیضی . [ ح ِض ْ ضی ضا ] (ع مص ) برانگیختن کسی را بر جنگ کسی . یاحُض بدان معنی است و حضیضی اسم است از آن . (منتهی الارب ).
حضیضیلغتنامه دهخداحضیضی . [ ح ُض ْ ضی ] (ع مص ) برانگیختن کسی را بر جنگ کسی . حُض . (متن اللغة). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
حزیزیلغتنامه دهخداحزیزی . [ ح ِ ی ی ] (اِخ ) یزیدبن مسلم جرتی . اصل وی از جُرت بود و به حزیز منتقل گشت . مسلم بن محمد صنعانی از وی روایت دارد. و ابن ماکولا وی را یاد کند. (سمعانی
حثیثیلغتنامه دهخداحثیثی . [ ح ِث ْ ثی ثا ] (ع مص ) حضیضی . برآغالیدن . اسم است افژولیدن را. (منتهی الارب ).
حضلغتنامه دهخداحض . [ ح َض ض / ح ُض ض ] (ع مص ) برانگیختن . (دهار) (ترجمان عادل ). برانگیختن کسی و جز آن . برانگیختن کسی را بر جنگ کسی . حِضّیضی ̍. حُضّیی . براوژولیدن بر کاری
ضلغتنامه دهخداض . (حرف ) نشانه ٔ حرف پانزدهم است از الفبای عرب و نام آن ضاد است و در حساب جُمّل آن را به هشتصد دارند و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ عدد پانزده و در فارسی هجد
حضیضلغتنامه دهخداحضیض . [ ح َ ] (ع اِ) سنگ . (منتهی الارب ). || پستی . (منتهی الارب ) (غیاث ) (منتخب ). || پستی زمین . نشیب زمین . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || پستی زمین در دامن
ذروةلغتنامه دهخداذروة. [ ذِرْ وَ / ذُرْ وَ ] (ع اِ) سرکوه . (دهار) (مهذب الاسماء). بالای کوه . قلّة. || در سر مردم ، چکاد. تارک . || سر کوهان اشتر. (مهذب الاسماء). || مال بسیار.