حصینیلغتنامه دهخداحصینی . [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) ابوبکر. از اولیا و صاحب کرامت بود و ابوالولید هاشم بن شعبان داستانی از وی نقل کرده است . قبرش در حصین کنار نهر خابور میباشد. (معجم ال
حصینیلغتنامه دهخداحصینی . [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) ابوالعباس . او را عبداﷲ وزیرمتوکل بزمان خلافت متوکل به کاتبی منتصر تعیین کرد وسپس وی با عبداﷲ در امر کشتن متوکل و برداشتن منتصربخلافت
حصینیلغتنامه دهخداحصینی . [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) ابوالعباس . یکی از اعیان دوره ٔ خلافت راضی باﷲ عباسی است . آنگاه که ابن المقفع را بازداشتند ابوعلی عبدالرحمان بن عیسی وزیر او را به ا
حصینیلغتنامه دهخداحصینی . [ ح ُ ص َ ] (ص نسبی ) نسبت به حصین . و علی بن محمد حصینی بدین نسبت معروف است . (الانساب سمعانی ).
حصینیلغتنامه دهخداحصینی . [ح ُ ص َ ] (اِخ ) ابوالحسین عبدالواحدبن محمد الحصینی .از اصحاب شاگردان ابی علی جبایی است . (ابن الندیم ).
حسینیلغتنامه دهخداحسینی . [ ح ُ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد. 5هزارگزی باختر تفت کنار راه خراشاه به تفت . جلگه و معتدل . سکنه 390 تن . فارسی زبانند.
حسینیلغتنامه دهخداحسینی . [ ح ُ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهارایماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه . واقع در 17500گزی شمال خاوری قره آقاج و 21هزارگزی جنوب شوشه ٔ مراغه به میانه
حسینیلغتنامه دهخداحسینی . [ ح ُ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور واقع در هیجده هزارگزی خاور نیشابور.ناحیه ای است واقع در کویر شورزار. گرمسیر. دار
حسینیه ٔ الغتنامه دهخداحسینیه ٔ ا. [ ح ُ س ِ ی ِ اَل ْ لاه ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول . واقع درسی هزارگزی شمال باختری اندیمشک و دوهزارگزی باختر راه اند
حسینیه ٔ بالالغتنامه دهخداحسینیه ٔ بالا. [ ح ُ س ِ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب پائین بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد. کنار خاوری راه خرم آباد به اندیمشک . ناحیه ای است تپه ما
حسینیه ٔ پایینلغتنامه دهخداحسینیه ٔ پایین . [ ح ُ س ِ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب پائین بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد. واقع در یک هزارگزی جنوب حسینیه . کنار باختری راه خرم آ
ابوالحسینلغتنامه دهخداابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) عبدالواحدبن محمد الحصینی . رجوع به حصینی ابوالحسین عبدالواحد... شود.
کارسازلغتنامه دهخداکارساز. (نف مرکب ) خدمتکار و مانندآن . (آنندراج ). وکیل . مهندس . (زمخشری ) : شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان . فرخی .دولت او در ولایت کار