حصادلغتنامه دهخداحصاد. [ ح َص ْ صا ] (ع ص ) حاصد. دروگر. لغت مبالغه از حصاد. دروگر. (مهذب الاسماء). درودگر.
حصادلغتنامه دهخداحصاد. [ح َ / ح ِ ] (ع مص ) درودن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان عادل بن علی ). درویدن . بدرودن . بدرویدن . درو. درود. دارا. درو کردن . درودن به دهن . حصد. احتصاد. مقابل زرع . بریدن کشت با داس : پس چ
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
حسادلغتنامه دهخداحساد. [ح ُس ْ سا ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاسد. (غیاث ). ج ِ حسود. (دهار). حاسدان . حسودان . رشگنان . حسدورزان : حساد تو را در دل و در پشت شکست است جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته . سوزنی .نظام کارها گسسته شد و شماتت حساد وتج
حشادلغتنامه دهخداحشاد. [ ح َ ] (ع اِ) زمین نرم . (مهذب الاسماء). زمین سخت . زمین سخت که بر آن باران اندک روان گردد. (آنندراج ). || زمین نرم که تا باران بسیار نبارد جاری نشود. (معجم البلدان ). و لغت از اضداد است . (آنندراج ).
حصادتلغتنامه دهخداحصادت . [ ح َ دَ / ح ِ دَ ] (ع اِ) حصادة. هنگام درودن کشت . درودنگاه . هنگام درو. (منتهی الارب ). || گیاهی است که از خوردن آن گوسفند را علت حباط عارض گردد. || کشت دروده . حصید. حصیده . محصود.
حصاد کردنلغتنامه دهخداحصاد کردن . [ ح َ / ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درودن . بدرودن . درویدن . بدرویدن . درو کردن .
حصاد کردنلغتنامه دهخداحصاد کردن . [ ح َ / ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درودن . بدرودن . درویدن . بدرویدن . درو کردن .
حصادتلغتنامه دهخداحصادت . [ ح َ دَ / ح ِ دَ ] (ع اِ) حصادة. هنگام درودن کشت . درودنگاه . هنگام درو. (منتهی الارب ). || گیاهی است که از خوردن آن گوسفند را علت حباط عارض گردد. || کشت دروده . حصید. حصیده . محصود.
احصادلغتنامه دهخدااحصاد. [ اِ ] (ع مص ) احصادِ حبل ؛ سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب ). سخت بتافتن و ببافتن رسن . (زوزنی ). || احصاد زرع ؛ بهنگام درو رسیدن کشت و به درو آمدن . (منتهی الارب ). به درو آمدن کشت . (زوزنی ) (تاج المصادر).
استحصادلغتنامه دهخدااستحصاد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خشم گرفتن . || استحصاد زرع ؛ بهنگام درو رسیدن کشت . (از منتهی الارب ). بدرو آمدن . (زوزنی )(تاج المصادر بیهقی ). || استحصاد قوم ؛ گرد آمدن با هم . درتافته شدن آنان با هم . (از منتهی الارب ). فا هم آمدن قوم . (تاج المصادر بیهقی ). || استحصاد حبل ؛ ا
انحصادلغتنامه دهخداانحصاد. [ اِ ح ِ ] (ع مص ) بدرو آمدن . (مصادر زوزنی ). بدرودن . (تاج المصادر بیهقی ).