حشملغتنامه دهخداحشم . [ ح َ ] (ع مص ) معرب از خشم فارسی . بخشم آوردن .تشویر دادن . (تاج المصادر بیهقی ). خجل کردن و تشویردادن کسی را. خجل کردن . || شنوانیدن او را مکروه . (اقرب
حشملغتنامه دهخداحشم . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) هندی شاعر فارسی زبان و نامش حسن است و دیوانش در کتابخانه ٔ مجلس شواری ملی موجود است . (فهرست ج 3 ص 246) (ذریعه ج 9 ص 256).
حشوملغتنامه دهخداحشوم . [ح ُ ] (ع مص ) فربه شدن بعد لاغری : حشمت الدابة؛ فربه وکلان شکم گردید ستور به چرا در اول بهار. (از منتهی الارب ). || خوردن . چشیدن : ماحشم من طعامنا. ||
حشملغتنامه دهخداحشم . [ ح َ ] (ع مص ) معرب از خشم فارسی . بخشم آوردن .تشویر دادن . (تاج المصادر بیهقی ). خجل کردن و تشویردادن کسی را. خجل کردن . || شنوانیدن او را مکروه . (اقرب
حشملغتنامه دهخداحشم . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) هندی شاعر فارسی زبان و نامش حسن است و دیوانش در کتابخانه ٔ مجلس شواری ملی موجود است . (فهرست ج 3 ص 246) (ذریعه ج 9 ص 256).
حشوملغتنامه دهخداحشوم . [ح ُ ] (ع مص ) فربه شدن بعد لاغری : حشمت الدابة؛ فربه وکلان شکم گردید ستور به چرا در اول بهار. (از منتهی الارب ). || خوردن . چشیدن : ماحشم من طعامنا. ||