حشددیکشنری عربی به فارسیجمعيت , ازدحام , شلوغي , اجتماع , گروه , ازدحام کردن , چپيدن , بازور وفشارپرکردن , انبوه مردم , رشک , حسد , حسادت , حسد بردن به , غبطه خوردن , ايل وتبار , گروه
حشدلغتنامه دهخداحشد. [ ح َ ش ِ ] (ع ص ) آنکه در بذل مال کوشش و یاری و مال دریغ نورزد. وشکول . محتشد. ج ، حشاد. || عین حشد؛ چشمه که آبش خشک نشود. || وادی حشد؛ وادیی که بی باران
حشدلغتنامه دهخداحشد. [ ح َ] (ع مص ) فراهم آوردن . گرد کردن . جمع کردن . با هم آوردن . || فراهم آمدن . (تاج المصادر بیهقی )(زوزنی ) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). گرد شدن . جمع
حادث عرضيدیکشنری عربی به فارسیحادثه , سانحه , واقعه ناگوار , مصيبت ناگهاني , تصادف اتومبيل , علا مت بد مرض , صفت عرضي() , شيي ء , علا مت سلا ح , صرف , عارضه صرفي , اتفاقي , تصادفي , ضمني , ع
panدیکشنری انگلیسی به فارسیماهی تابه، کفه، قاب، جمجمه، کفه ترازو، روغن داغکن، تغار، گودال اب، استخراج کردن، بباد انتقاد گرفتن، بهم پیوستن، بهم جور کردن