حسملغتنامه دهخداحسم . [ ح َ ] (ع مص ) بریدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان عادل ). قطع. || گسستن . بگسلیدن .- حسم عرق ؛ بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. (منتهی الارب
حسملغتنامه دهخداحسم . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن حارث بن اسامةبن لوی . از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه پیغمبر بود. (تاج العروس ).
حصملغتنامه دهخداحصم . [ ح َ ] (ع مص ) جق . (تاج المصادر بیهقی ). تیز دادن یا خاص است به اسپ .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شکستن .
هصملغتنامه دهخداهصم . [ هَُ ص َ ] (ع اِ) شیر قوی توانا. (منتهی الارب ). شیر را گویند برای شدت و صولت او. (اقرب الموارد).
هثملغتنامه دهخداهثم . [ هَُ ث ُ ] (ع اِ) ریگ توده ٔ فروریخته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
حسمانلغتنامه دهخداحسمان . [ح َ ] (اِخ ) ابن طغاةبن نوشروان بن بهرام چوبین است . مستوفی گوید: وی پدر سامان خدا میباشد که او پدر خاندان سامانیان بوده است . ولیکن گردیزی این نام را
حسمیلغتنامه دهخداحسمی . [ ح ِ ما ] (اِخ ) زمینی است به بادیه و در آنجا جبالی شاهق است که پیوسته به غبارپوشیده است . || قبیله ٔ جذام . یاقوت گوید:حسمی ، بالکسر ثم السکون مقصوراً،
حسمانلغتنامه دهخداحسمان . [ح َ ] (اِخ ) ابن طغاةبن نوشروان بن بهرام چوبین است . مستوفی گوید: وی پدر سامان خدا میباشد که او پدر خاندان سامانیان بوده است . ولیکن گردیزی این نام را
حسمیلغتنامه دهخداحسمی . [ ح ِ ما ] (اِخ ) زمینی است به بادیه و در آنجا جبالی شاهق است که پیوسته به غبارپوشیده است . || قبیله ٔ جذام . یاقوت گوید:حسمی ، بالکسر ثم السکون مقصوراً،