حسبانلغتنامه دهخداحسبان . [ ح ِ ] (ع مص ) پنداشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (ترجمان عادل ). پنداشت . ظن . گمان : او همی گوید که حسبان خیال هم خیالی باشدت چشمی بمال .مولوی .
حسبانلغتنامه دهخداحسبان . [ ح ِ ] (اِخ ) بلده ای است کوچک به دمشق مشتمل بر بساتین و ریاضها و زراعتها و آن قصبه ٔ بلقاست . ناحیتی به فلسطین . (دمشقی ).
حسبانلغتنامه دهخداحسبان . [ ح ُ ] (ع مص ) حساب . شمار. (مهذب الاسماء). شمردن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). شماره کردن . شمار کردن . اندازه کردن . || (اِ) عذاب . || بلا. || بدی . (منتهی الارب ). || غبار. (آنندراج ). || مَلَخ . (مهذب الاسماء). || تیر ناوک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). |
عسبانلغتنامه دهخداعسبان . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَسیب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جرید نخل . (مخزن الادویة). رجوع به عسیب شود.
حُسْبَانٍفرهنگ واژگان قرآنپندار-جمع حساب-درآيه شريفه 40سوره مبارکه کهف:آسيبي دقيق و حساب شده(دراصل نام تيرهاي کوچکي بوده که چندعدد آن رابا يک زه ميانداختند واين درسواران فارس مرسوم بوده اگرآنها راحسبان ميناميدند بدين مناسبت بوده که حساب را زيادتر ميکرده )
آسبانلغتنامه دهخداآسبان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) آسیابان : هنوز این آس خون گردان از آن است که آن بی آب دیده آسبان است .نزاری قهستانی .
پاسبانلغتنامه دهخداپاسبان . (اِخ ) شهرکی است [ از خوزستان ] آبادان و خرم و توانگر و بانعمت بسیار و بر لب رود نهاده . (حدود العالم ).
پاسبانلغتنامه دهخداپاسبان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از پاس و بان حافظ، حارس .) حارس . (مهذب الاسماء). آنکه شب بدرگاه ملوک پاس دارد. (صحاح الفرس ). نگاهبان . نگهبان . قراول . یَزَک .جاندار. پادَه . جانه دار. پاد. محافظ. محافظت کننده . (برهان ). حافظ. مراقب . رقیب . نگهدار. راصد. دارنده ٔ پاس . که ش
حسبانةلغتنامه دهخداحسبانة. [ ح ُ ن َ ] (ع اِ) یکی حسبان . بالش خرد. (مهذب الاسماء). || تیر ناوکی . (مهذب الاسماء). تیر خرد. ج ، حسبان . || مورچه . || صاعقة. || ابر.
حسبانیةلغتنامه دهخداحسبانیة. [ ح ِ نی ی َ ] (اِخ ) طائفه ای از فلاسفه که منکر وجود حقیقی اشیاء بوده اند و جهان خارج را وهم میپنداشتند و آنرا زاده ٔ عقول و توهمات و حواس مردم میشمردند. اینان که در قرن سوم هجری در کشور اسلام نفوذ کرده بودند، پیرو افکار شکاکان یونان و مکتب پرون بوده اند. ابن عبدربه
محسبةلغتنامه دهخدامحسبة. [ م َ س َ / س ِ ب َ ] (ع مص ) حسبان .پنداشتن چیزی را. (منتهی الارب ). پنداشتن . پنداشت .
حسابتلغتنامه دهخداحسابت . [ ح ِ ب َ ] (ع مص ) حسابة. حسبان . حساب . حسب . شمردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (مهذب الاسماء).
پیونددارلغتنامه دهخداپیونددار. [ پ َ / پ ِ وَ ] (نف مرکب ) دارای پیوند. هرچیز که آنرا پیوند کرده باشند. (آنندراج ).- درخت پیونددار؛درختی که از پوست یا شاخه ٔ درخت دیگر بدو پیوند زده باشند جهت دگرگونی یا به شدن میوه یا گل آن . || بندخورده . بندزده چون کاسه و ج
پنداشتلغتنامه دهخداپنداشت . [ پ ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) اسم از پنداشتن . پندار. خیال . ظن . گمان . وهم . حسبان . محسبة : الهی پنداشتم ترا شناختم اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم . (خواجه عبداﷲ انصاری از آنندراج ).پنداشت نیست ، هست حقیقت ، از این سخن زینسان سخن بگوش
حشبونلغتنامه دهخداحشبون . [ ح َ ] (اِخ ) (به معنی تدبیر). اسم شهری که در قدیم الایام به موآبیان تعلق داشت پس از آن سیحون آن را مفتوح ساخته پای تخت مملکت خود گردانید.بعد بنی اسرائیل بر آن دست یافته در آن سکونت ورزیدند. (سفر اعداد ج 21 ص <span class="hl" dir="lt
حسبانةلغتنامه دهخداحسبانة. [ ح ُ ن َ ] (ع اِ) یکی حسبان . بالش خرد. (مهذب الاسماء). || تیر ناوکی . (مهذب الاسماء). تیر خرد. ج ، حسبان . || مورچه . || صاعقة. || ابر.
حسبانیةلغتنامه دهخداحسبانیة. [ ح ِ نی ی َ ] (اِخ ) طائفه ای از فلاسفه که منکر وجود حقیقی اشیاء بوده اند و جهان خارج را وهم میپنداشتند و آنرا زاده ٔ عقول و توهمات و حواس مردم میشمردند. اینان که در قرن سوم هجری در کشور اسلام نفوذ کرده بودند، پیرو افکار شکاکان یونان و مکتب پرون بوده اند. ابن عبدربه