حسانلغتنامه دهخداحسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابی سنان العسکری . صحابیست و حدیث شریف «طالب العلم بین الجهال کالحی بین الاموات » را او روایت کرده است . (قاموس ترکی ). صاحب صفوة
حسانلغتنامه دهخداحسان . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) ابن ادهم مازنی محدث است . و مرزبانی گوید: کان علامة... رجوع به الموشح ص 140 شود.
حسانلغتنامه دهخداحسان . [ ح َس ْ سا] (اِخ ) ابن کریب رعینی حمیری مکنی به ابوکریب مصری از عمر و علی روایت دارد و فتح مصر دریافت و ابن حبان او را ثقة دانسته است . (حسن المحاضره ج
حصاندیکشنری عربی به فارسیاسب , سواره نظام , اسبي , وابسته به اسب , قوه اسب , اسب دار کردن , سوار اسب کردن , اسب دادن به , بالا بردن , برپشت سوار کردن , شلا ق زدن , بدوش کشيدن , غيرمنصفا
حصانلغتنامه دهخداحصان . [ ح ِ ] (ع اِ) اسب نر و نجیب که تخم آن عزیز دارند. (منتهی الارب ). اسب نر. نریان . کریم . اسب نر و نیکو که نسل آن نگاهداشته شود. (غیاث ). آیغر. گشن . گشن
حصانلغتنامه دهخداحصان . [ ح ُ ] (ع ص ، اِ) امراءة حصان ؛ زن پارسا یا شوهردار. زن نیکوکار و عفیفه . بشوی . متزوجه . مستوره . حاصن . حاصنة. ج ، حصانات ، حصن . || دره . یک دانه مرو
حصانلغتنامه دهخداحصان . [ح َ / ح ِ ] (اِخ ) نام کوهی از برقه از اعراض مدینه . و گویند نام کوهی خرد است بدانجا. (معجم البلدان ).
حسان حمیریلغتنامه دهخداحسان حمیری . [ ح َس ْ سا ن ِ ح ِ ی َ ] (اِخ ) رجوع به حسان بن اسعد و حسان بن کریب شود.
حسان حمیریلغتنامه دهخداحسان حمیری . [ ح َس ْ سا ن ِ ح ِ ی َ ] (اِخ ) رجوع به حسان بن اسعد و حسان بن کریب شود.