حساب گرلغتنامه دهخداحساب گر. [ ح ِ گ َ ] (ص مرکب ) محاسب . حاسب . حَسّاب . || کنایت از انسان محتاط و دوراندیش . || فال بین . فالگو یا نوعی از آنان . رمال .
حسابگرفرهنگ مترادف و متضاد۱. حسیب، کاسب ۲. مقتصد ۳. منطقی ≠ غیرمنطقی ۴. حسابدان ۵. شمارشگر، محاسب ۶. زرنگ، سودجو ≠ ولخرج ۷. محتاط، دوراندیش
دل پریلغتنامه دهخدادل پری . [ دِ پ ُ ] (حامص مرکب ) دل پر بودن . حالت و چگونگی دل پر. || بغض . کینه . کینه ٔ از پیش . خشمی بسیار و پنهان . بغضی مخفی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دق دل
مالیدهلغتنامه دهخدامالیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) لمس کرده . (ناظم الاطباء). دست کشیده . مس کرده . || فشرده . فشار داده . || مشت و مال کرده . مشت مال داده چنانکه اندر گرمابه دهند. |
درگرفتنلغتنامه دهخدادرگرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتن . مؤثر افتادن . کار کردن . کارگر افتادن . اثر کردن . کارگر شدن . (ناظم الاطباء). تأثیر کردن : گفت من رها نکنم تا
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤل
زهرهلغتنامه دهخدازهره . [ زَ رَ / رِ ] (اِ) پوستی باشد پرآب که بر جگر آدمی و حیوانات دیگر چسبیده است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و به عربی مراره گویند.(انجمن آرا) (آنندرا