حسابی تفرشیلغتنامه دهخداحسابی تفرشی . [ ح ِ ی ِ ت َ رِ ] (اِخ )میرمحمدحسین خان عمیدالملک پسر مرحوم میرزا علی اصغرخان نصرةالملک که خانواده ٔ ایشان همه از سادات محترم صحیح النسب تفرش بوده اند. من [ قزوینی ] در پاریس با او آشنا شدم مرد بسیار مهذب الاخلاق مؤدب مطلع بصیری بود. وفاتش در سال <span class="
حسابیلغتنامه دهخداحسابی . [ ح ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حساب . فرد کامل . هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج ): آدم حسابی . زن حسابی . نجار حسابی . طبیب حسابی : حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست . ظهوری
حسابیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به حساب.۲. [عامیانه، مجاز] راست؛ درست: حرف حسابی.۳. بیعیبو نقص؛ بیکموکاست: شغل حسابی.۴. [عامیانه، مجاز] متشخص: آدم حسابی.
عمیدالملک تفرشیلغتنامه دهخداعمیدالملک تفرشی .[ ع َ دُل ْ م ُ ک ِ ت َ رِ ] (اِخ ) میر محمدحسین بن میرزا علی اصغرخان نصرةالملک . رجوع به حسابی تفرشی شود.
حسابیلغتنامه دهخداحسابی . [ ح ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حساب . فرد کامل . هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج ): آدم حسابی . زن حسابی . نجار حسابی . طبیب حسابی : حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست . ظهوری
حسابیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به حساب.۲. [عامیانه، مجاز] راست؛ درست: حرف حسابی.۳. بیعیبو نقص؛ بیکموکاست: شغل حسابی.۴. [عامیانه، مجاز] متشخص: آدم حسابی.
حسابیلغتنامه دهخداحسابی . [ ح ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حساب . فرد کامل . هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج ): آدم حسابی . زن حسابی . نجار حسابی . طبیب حسابی : حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست . ظهوری
خودحسابیلغتنامه دهخداخودحسابی . [ خوَدْ / خُدْ ح ِ ] (حامص مرکب ) انصاف . درست حسابی . || رسیدگی به اعمال و افعال خود : چنان کشید ملامت ز قدردانی خویش که خودحسابی تأثیر خودپسندی شد.تأثیر (از آنندراج ).<b
خوش حسابیلغتنامه دهخداخوش حسابی .[ خوَش ْ / خُش ْ ح ِ ] (حامص مرکب ) خوش معاملگی . مقابل بدحسابی . || خوش پرداختی . مقابل بدبدهی .
ناحسابیلغتنامه دهخداناحسابی . [ ح ِ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، کسی که به حق راضی نشود. کسی که به حرف حساب گردن ننهد.- آدم ناحسابی ؛کسی که حق و حساب نمیداند. که حرف حساب نمی زند. آشفته کار. زورگو. مقابل حسابی . رجوع به حسابی شود.- حرف ناحسابی </s
بی حسابیلغتنامه دهخدابی حسابی . [ ح ِ ] (حامص مرکب ) نادرستی .ناراستی . || ظلم و جور کردن : بی حسابی مکن بهانه مجوی که حسابت کنند موی به موی .اوحدی .