حزونلغتنامه دهخداحزون . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) گوسفند بدقلق . شاة سیئةالخلق . بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب ). || کثیرالحزن . || ج ِ حزن ، به معنی زمین درشت و سنگلاخ : بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بودچون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون . سوز
تَرَکخوردگی اُزونیozone cracking 1, ozone checkingواژههای مصوب فرهنگستانترکخوردگی سطح قطعۀ فلزی یا غیرفلزی تحت کششی که در معرض اُزون قرار دارد
حفرۀ اُزونozone holeواژههای مصوب فرهنگستانقسمتی از لایۀ اُزون که نازک شود و پرتوِ ماوراءبنفش نور خورشید از آن عبور کند
اُزون جوّatmospheric ozoneواژههای مصوب فرهنگستانمؤلفهای فرعی ولی مهم در جوّ زمین با نماد شیمیایی O3
کاهش اُزونozone depletionواژههای مصوب فرهنگستانتبدیل اُزون استراتوسفر به اکسیژن که باعث کاهش غلظت اُزون شود
حزونتلغتنامه دهخداحزونت . [ ح ُ ن َ ] (ع مص )درشت شدن جای و زمین . درشتی زمین . (منتهی الارب ). خشونت در زمین . درشت شدن زمین . (تاج المصادر بیهقی ).
حزن کلبلغتنامه دهخداحزن کلب . [ ح َ ] (اِخ ) یکی از حزون ثلاثه ٔ معروف بلاد عرب است از آن بنی قضاعة. (معجم البلدان ).
حزنلغتنامه دهخداحزن . [ ح َ زَ ] (ع ص ، اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ).ناپدرام . زمین ناپدرام . زمین ناهموار. زراغن . زراغنگ . زمین ستبر. سنگلاخ . حزنة. وعر.درشت ناک . مقابل سهل .(منتهی الارب ). حزم . هموار. یاقوت بنقل از کتاب العین آرد: الحزن من الارض و الدواب ما فیه خشونة. (معجم البلدان ).
هبالةلغتنامه دهخداهبالة. [ هَُ ل َ ](اِخ ) نام جایی است . ذوالرمة گفته است : ابی فارس الحواء یوم هبالةاذا الخیل بالقتلی من القوم تعثر.و بعضی به فتح هاء ضبط کرده اند. ابوزیاد گوید. هبالة از آبهای بنی نمیر است و گویند که ذروةبن جحفة العبدی الکلابی روزی به طلب
اسماعیللغتنامه دهخدااسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) ابن ابی سهل بن نوبخت . وی مشهورترین ِ پسران ابوسهل است که اخبار او با ابونواس مشهور شده و این شاعر تیززبان او را هجوهای رکیک گفته است ، چهار قطعه شعر در هجو اسماعیل در دیوان او دیده میشود که معروفترین آنها دو قطعه ایست که در آنها ابونواس اسماعیل را ببخ
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد پسر محمد ثالث معروف بسلطان احمد خان اول . چهاردهمین از سلاطین عثمانی و نسب او مستقیماً بسیزده واسطه بسلطان عثمان غازی منتهی شود. مولد او به سال 998 هَ . ق . بودو در 1012 پس از
حزونتلغتنامه دهخداحزونت . [ ح ُ ن َ ] (ع مص )درشت شدن جای و زمین . درشتی زمین . (منتهی الارب ). خشونت در زمین . درشت شدن زمین . (تاج المصادر بیهقی ).
محزونلغتنامه دهخدامحزون . [ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). غمنده . غمناک . اندوهگین . اندوهناک . مهموم . غمگین . غمین . غمگن . مغموم : هر آنچ از گردش این چرخ وارون رسد بر ما،نشاید بود محزون . ناصرخسرو.<br