حریف رفتنلغتنامه دهخداحریف رفتن . [ ح َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) به تباهی رفتن زن . تباهی کردن . به تبهکاری شدن .
حریففرهنگ مترادف و متضاد۱. دوست، رفیق، یار، همدم ۲. محبوب، معشوق ۳. همراه، هممجلس، هممحفل، همنشین، معاشر ۴. همپیشه، همکار ۵. مدعی، معارض، مخالف ۶. هماورد ۷. رقیب ۸. طرف مقابل، طرف مخال
حریفلغتنامه دهخداحریف . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) هم پیشه . همکار. هم حرفت . ج ، حُرَفاء : دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسدمنکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا. خاقانی .با حریفان درد
توپ زدنفرهنگ انتشارات معین(زَ دَ) (مص ل .) در بازی قمار، روی دست حریف رفتن بدون این که دست شخص بهتر از دست حریف باشد، بلوف .
پیل بند کردنلغتنامه دهخداپیل بند کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در اصطلاح شطرنج دو پیاده در پس پیل نهادن و نگذاردن پیش رفتن مهره ٔ حریف را و هر سه تقویت یکدیگر کنند. رجوع به پیلبند شو
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از
خطا رفتنلغتنامه دهخداخطا رفتن . [ خ َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) به اشتباه رفتن . بسهو رفتن : سکندر بحیوان خطا می رودمن اینجا سکندر کجا می رود. نظامی .ما چون نشانه پای بگل در بمانده ایم خص