حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی ). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان ).
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ ] (ع اِ) روزگار. دهر. (منتهی الارب ). زمانه . زمانه ٔ دراز. ج ، اَحْرُس . اَحراس . (مهذب الاسماء) : هر دو را ضم کن و خطی بفرست تا برآسایم از گرانی حرس .سوزنی .
رغبةدیکشنری عربی به فارسیميل داشتن , ارزو کردن , ميل , ارزو , کام , خواستن , خواسته , شهوت , هوس , حرص واز , شهوت داشتن , گردن , گردنه , تنگه , ماچ و نوازش کردن
حرصلغتنامه دهخداحرص . [ ح َ ] (ع مص ) کفانیدن و شکافتن ، چنانکه گازر جامه را از کوفتن سخت . دریدن جامه در کوفتن . (مهذب الاسماء). || از چراگاه گیاهی بر جای نگذاشتن : حَرص َالمَرعی ̍؛ گیاهی بجای نماند چراگاه را. || خراشیدن . || پوست کندن . (منتهی الارب ).
حرصلغتنامه دهخداحرص . [ ح ِ ] (ع مص ) آزور شدن . (ترجمان عادل بن علی ). ولع. وُلوع . طَمْع. طَمَع. طماع . طماعیة. تطمع. شح ّ. شره . حریصی کردن . (تاج المصادر). آزور کردن . (دهار). تَعْص . بَهَج . استشراء. اِعْوال . اِعالة. فَغَم . هَلَع. لَوَع . تَلَهْجُم . طَزَع . اِلهاف .
حرصلغتنامه دهخداحرص . [ ح ِ ] (ع اِمص ) آز. آزوری . آزمندی . آزمند شدن .آزور شدن . ولع. وُلوع . هوا. زیادت جوئی . بیقرة. شره .شح ّ. طمع. حریصی . || (اصطلاح تصوف ) تهانوی گوید: نزد سالکان ضد قناعت است . و آن خواستار شدن زوال نعمت غیر باشد. و برخی گفته اند خواستار بودن نعمت و رزق غیرمقسوم است
حرصلغتنامه دهخداحرص . [ ح َ ] (ع مص ) کفانیدن و شکافتن ، چنانکه گازر جامه را از کوفتن سخت . دریدن جامه در کوفتن . (مهذب الاسماء). || از چراگاه گیاهی بر جای نگذاشتن : حَرص َالمَرعی ̍؛ گیاهی بجای نماند چراگاه را. || خراشیدن . || پوست کندن . (منتهی الارب ).
حرصلغتنامه دهخداحرص . [ ح ِ ] (ع مص ) آزور شدن . (ترجمان عادل بن علی ). ولع. وُلوع . طَمْع. طَمَع. طماع . طماعیة. تطمع. شح ّ. شره . حریصی کردن . (تاج المصادر). آزور کردن . (دهار). تَعْص . بَهَج . استشراء. اِعْوال . اِعالة. فَغَم . هَلَع. لَوَع . تَلَهْجُم . طَزَع . اِلهاف .
محرصلغتنامه دهخدامحرص . [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) آزمند و راغب کننده بر چیزی . (از اقرب الموارد). کسی که تحریص میکند و تحریک می نماید. (از ناظم الاطباء). در حرص وآز اندازنده . (غیاث ) (آنندراج ) : دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرص قصد سلطان شد.(ترجمه ٔ تاریخ ی
احرصلغتنامه دهخدااحرص . [ اَ رَ ] (ع ن تف ) حریص تر: و لتجدنَّهم احرص الناس علی حیوة. (قرآن 96/2).- امثال : احرص ُ من ذَرّة . احرص ُ من کلب علی جیفة . اح