حجیملغتنامه دهخداحجیم . [ ح َ ] (ع ص ) ستبر. سطبر. ضخیم . ضخم . کلفت . هنگفت . گنده . گنجا . صفت از حجم . قیاساً این کلمه صحیح است مانند طویل و عریض و عمیق و در محاورات فارسی زب
هجیملغتنامه دهخداهجیم . [ هَُ ج َ ] (اِخ ) محله ای از بصره که بنی هجیم در آن ساکن شدند. (از سمعانی ).
حجیم شدن لجنsludge bulkingواژههای مصوب فرهنگستانپدیدهای در تصفیهخانههای لجنِ فعال که در نتیجۀ آن لجن بهآسانی تهنشین نمیشود
حجیمخواریvolumetricsواژههای مصوب فرهنگستانبرنامۀ وزنپایی که در آن فرد درحالیکه میزان انرژی دریافتی از غذای خود را پایین نگه میدارد، حجم غذا را کم نمیکند تا احساس گرسنگی نکند
غذای حجیمbulky foodواژههای مصوب فرهنگستانغذایی که حاوی مقدار زیادی آب و الیاف و مقدار کمی پروتئین است