حجر رصاصیلغتنامه دهخداحجر رصاصی .[ ح َ ج َ رِ رَ ] (ترکیب وصفی ، ع اِ مرکب ) ابن البیطار در مفردات گوید: قال دیسقوریدوس فی الخامسة هو الحجر الشبیه فی لونه بالرصاص قوته شبیهة بقوة خبث
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ). منع کردن یعنی بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش و حرام کردن . (زوزنی ) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ] (اِخ ) ابن ایاس بن مقاتل . از پدرش روایت دارد. و پسرش علی بن حجر ثقة از وی روایت دارد. ص 181).
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ] (اِخ ) ابن یزیدبن سلمةبن مرةبن حجربن عدی بن ربیعةبن معاویة الاکرمین کندی . و برخی پدرش را زید نوشته اند. ابن سعد در طبقه ٔ چهارم گوید: بوفادت بنزد پیغم
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح ُ ] (اِخ ) نام پدر عبداﷲ است . عسقلانی گوید: تصحیف جهر است . بدان رجوع شود. (الاصابة ج 1 ص 330 قسم اول ).
حجرالرصاصلغتنامه دهخداحجرالرصاص . [ ح َ ج َ رُرْ رِ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید:و حجرالرصاص سماه ارسطو مغناطیس الرصاص و هو حجر قبیح المنظر منتن الرائحة اذا القی منه دانق علی عشرة دراهم
حجراللبنیلغتنامه دهخداحجراللبنی . [ ح َ ج َ رُل ْ ل َ ب َ نی ی ] (ع اِ مرکب ) سنگی است اغبر با اندک شفافی و چون بسایند مثل شیر میگردد. در دوم سرد و در اول خشک و قاطع نفث الدم و حیض و
اثمدلغتنامه دهخدااثمد. [ اَ م َ/اِ م ِ/اُ م ُ ] (ع اِ) سنگ سرمه .(منتهی الارب ). و آن سنگی است که از مغرب و نیز از اصفهان آرند و بهترین آن سنگ سرمه ٔ اصفهان است . سرمه ٔ صفاهان
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبه
حورلغتنامه دهخداحور. [ ح َ وَ ] (ع اِ) پوستهای سرخ که سله را دوری گیرند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یکی آن حورة است . پوست سرخ رنگ کرده شده . (منتهی الارب ). || چوبی است که