50 مدخل
پوست را خالی کنید
حاثم . [ ث ِ ] (اِخ )ابن مرید. رجوع به جاثم بن مرید با جیم معجمه شود.
حثرم . [ ح ِ رِ ] (ع اِ) اِربنه . یا طرف اربنه . || دایره زیر بینی میان لب زبرین .
حثلم . [ ح ِ ل ِ ](ع اِ) حثلب . عکر. خره . دردی روغن . (منتهی الارب ).
حثم . [ ح َ ] (ع مص ) دادن . || نرم و رام کردن . || دلک . (از منتهی الارب ).
حوثم . [ ح َث َ ] (ع ص ) میانه قد از مردم و شتر. (منتهی الارب ).
همکار قلمرو
پوست کندن، پوست، محجر، کندن، مقشر کردن، پوست انداختن
پوست کردن پرتقال
قارچ پوست نارنجی
پوست پرتقال