حالملغتنامه دهخداحالم . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلم . محتلم . (منتهی الارب ). || بالغ. (منتهی الارب ). خواب دیده . بجای مردان یا زنان رسیده . خود را شناخته . ج ، حالمون . (م
آخْ جُوگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی خوش به حالم ، خوشا به حالم ، این واژه را در گناباد هنگام خوشحال شدن و شادی به کار میبرند.
تسلیلغتنامه دهخداتسلی . [ ت َ س َل ْ لی ] (اِخ ) تخلص ابراهیم شیرازی شاعر متأخر ایران است ، وی به هندوستان سفر کرد. از اوست :در پریشانی اگر حالم چنین خواهد گذشت آهم از افلاک و
دِلمالاگویش گنابادی در گویش گنابادی پشیمانی از انجام کاری ، خسته شدن از دردسر ها و مشکلات کاری یا چیزی یا کسی را گویند.در حالت بکار بردن بصورت کنایه یعنی حالم بهم خورد ، دیگه بسه ،
فضل بن صالحلغتنامه دهخدافضل بن صالح . [ ف َ ل ِ ن ِ ل ِ ] (اِخ ) از افسران و اعیان دولت فاطمی مصر بود و بامر الحالم بامراﷲ در سال 400 هَ . ق . به قتل رسید. (از الاعلام زرکلی ).