حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (م
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (اِخ ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّةالرجلاء بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
حالتفرهنگ مترادف و متضاد۱. حال، کیفیت، مورد، وضعیت، چگونگی، وضع ۲. جنبه، بعد ۳. طبیعت، هیئت ۴. نهج ۵. وجد، خلسه ۶. چین، شکن