حاضرلغتنامه دهخداحاضر. [ ض ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازحضور و حضارة. مقابل غائب . شاهد. شهید. حضوردارنده .باشنده . عاهن . ج ، حُضَّر، حاضرین ، حضار، حضور. (منتهی الارب ) : فمن لم یجد
حاضرلغتنامه دهخداحاضر. [ ض ِ ] (اِخ ) موضعی است از رمال دهناء. (معجم البلدان ). || کوهی است از کوههای دهناء. (منتهی الارب ).
التزامدیکشنری عربی به فارسیپايدار , پايا , ساکن , وفا کننده , تاب اور , تحمل کننده , سرسپردگي , ارتکاب , حکم توقيف , تعهد , الزام , قبول , اجابت , بر اوردن , التزام , محظور , وظيفه , اماد
بیکنلغتنامه دهخدابیکن . [ ب ِ ک ِ ] (اِخ ) فرانسیس . فیلسوف انگلیسی (1561 - 1626 م .) و از رجال انگلستان . پدرش از اطرافیان ملکه ٔ الیزابت بود. خودش در 1584 م . به عضویت پارلمنت
دخویهلغتنامه دهخدادخویه . [ دِ خ ُ ی ِ ] (اِخ ) (میخائیل یان ) (1836 - 1909 م .) مستشرق معروف هلندی . وی از جوانی وقت خود را وقف تحصیل زبانهای شرقی کرد و تحت هدایت دزی و جوینبول
لاویانلغتنامه دهخدالاویان . (اِخ ) ج ِ لاوی و منسوب بدان ، یعنی اشخاصی که از اولاد لاوی سومین پسر یعقوب اند. گاهی این لفظ به معنی کاهنان نیز استعمال شده است . (ایران باستان ج 2 حا
ابوشجاعلغتنامه دهخداابوشجاع . [ اَ ش ُ ] (اِخ ) روذراوری . محمّدبن الحسین بن محمّدبن عبداﷲبن ابراهیم همدانی ملقب به ظهیرالدین مؤیدالدوله صفی امیرالمؤمنین . او یکی از وزرای بنی عب