حاری دهرلغتنامه دهخداحاری دهر. [ ری ی َ دَ ] (ع ق مرکب ) حِیَرَ دَهر. هرگز. (منتهی الارب ). ابداً. (اقرب الموارد).
حیریلغتنامه دهخداحیری . [ ح َ ری ی ] (ع اِ) حَیری ﱡالدَّهر و حاری دهر و حیری دهر. یعنی ابداً.(اقرب الموارد). گاهی [ هیچگاه ] . (منتهی الارب ).
حیرهلغتنامه دهخداحیره . [ رَ ] (اِخ ) شهری است نزدیک کوفه . حیری و حاری (بر غیر قیاس ) منسوب است به آن . (منتهی الارب ). بلده ای بناحیه ٔ کوفه و نهرسدیر بدانجا بوده است . شهرکی
پف کردنلغتنامه دهخداپف کردن . [ پ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دهن را بسته از میان دو لب دم برآوردن و دمیدن برای تیز کردن یا کشتن آتشی یا سرد شدن حارّی . دمیدن . فوت کردن . (در تداول عوام
داخسلغتنامه دهخداداخس . [ خ ِ ] (ع اِ) خوی درد. گوشه . داحس . داحوس . ورم حاری که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت و آن را به فارسی کژدمه گویند. عقربک . آماس صلب که