حارکلغتنامه دهخداحارک . [ رِ ] (ع اِ) سر کتف ستور. زوَرِ کتف اسب . (مهذب الاسماء). || رستنگاه یال اسب ازسوی پشت که سوار در دست گیرد. || استخوان میان دوش . استخوان دو دوش . استخو
عمرو حارکیلغتنامه دهخداعمرو حارکی . [ ع َ رِ رِ ] (اِخ ) مملوک بود و او را پنجاه ورقه شعر است . (از الفهرست ابن الندیم ).
عمرو حارکیلغتنامه دهخداعمرو حارکی . [ ع َ رِ رِ ] (اِخ ) مملوک بود و او را پنجاه ورقه شعر است . (از الفهرست ابن الندیم ).
محترکلغتنامه دهخدامحترک . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) آنکه لازم گیرد سر کتف شتر (حارک ) را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که لازم می گیرد حارک شتر خود را در سواری . (ناظم الاطب
ساحلاتلغتنامه دهخداساحلات . [ ح ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است در فارس . در تاریخ گزیده آمده : در زمان او [ ابوبکربن سعدبن زنگی ] ملک فارس رونق تمام گرفت و بسیار عمارات و خیرات کرد چون ر
جازکونلغتنامه دهخداجازکون . (اِ) به فارسی بسباسه را گویند. (فهرست مخزن الادویه ). این کلمه مصحف «جارگون » است . رجوع به جارگون در همین لغت نامه شود. دزی در ذیل قوامیس خود «حارکون