حارملغتنامه دهخداحارم . [ رِ ] (اِخ ) حصنی استوار و کوره ای بزرگ مقابل انطاکیه و بقول ابن سعد از این حصن تا انطاکیه یک منزل راه است ، و در زمان یاقوت از اعمال حلب بشمار میرفته و
حارملغتنامه دهخداحارم . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازحرمان یا حریم . (معجم البلدان ). || ما هوبحارم عقل ؛ او خردمند و باعقل است . (منتهی الارب ).
هارملغتنامه دهخداهارم . [ رِ ] (ع ص ) شتری که گیاه هرم خورد و در اثر خوردن آن موی ریزه های دراز گلوگاهش سفید گردد. (از اقرب الموارد). بعیر هارم ، شتر هرم خوار که به خوردنش پشم ز
هارملغتنامه دهخداهارم . [ رُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔبخش مرکزی شهرستان فسا، واقع در شش هزارگزی جنوب خاور فسا و کنار شوسه ٔ داراب به فسا. ناحیه ای است جلگه ، معتدل مالار
حارسدیکشنری عربی به فارسیسرپرست , مستحفظ , سرايدار , نگهدار ياحافظ , زندانبان , قلعه بان , دربان , نگهبان , پاسدار , پاسداري کردن
حاردیکشنری عربی به فارسیباحرارت , باحميت , پرشور وشعف , ملتهب , گرم , حاد , تند , تيز , تابان , اتشين , تند مزاج , برانگيخته , بگرمي , داغ , داغ کردن يا شدن
جامانلغتنامه دهخداجامان . (اِخ ) یا حارمان . دهی است بین هرات و سیستان . از آنجا تا هرات یک مرحله راه است . (از نزهة القلوب ج 3 ص 178 و حاشیه ٔ همان صفحه ). این کلمه در تاریخ سیس
باریشالغتنامه دهخداباریشا. (اِخ ) (جبل ...) ناحیه ای است در قضای حارم از ولایت و سنجاق حلب . در جهت غربی حلب که دارای 23 پارچه قریه میباشد. پاره ای آثار عتیقه و خرابه های بتخانه و
خانقاه حوشیلغتنامه دهخداخانقاه حوشی . [ ن َ / ن ِ هَِ ح َ ] (اِخ ) خانقاهی بوده که بیرم بنده ٔ ست حارم دختر تعسنا و خاله ٔ صلاح الدین بحلب در دهلیز دارالملک ساخت . (از خطط الشام محمد ک
قاضی ابن جماعةلغتنامه دهخداقاضی ابن جماعة. [ اِ ن ُ ج َ ع َ ] (اِخ ) عبد العزیزبن محمدبن ابراهیم بن سعداﷲبن جماعةبن صخر یا جماعة علی بن حارم بن صخربن حجر حموی کنانی شافعی ، ملقب به عزالدی
حیرمالغتنامه دهخداحیرما. [ ح َ رَ ] (ع اِ) ربما. (منتهی الارب ). حارما و حیرما به معنی ربما. (اقرب الموارد). بسا.