جيلدیکشنری عربی به فارسیپروردن , باراوردن , زاييدن , بدنيااوردن , توليد کردن , تربيت کردن , فرزند , اولا د , اعقاب , جنس , نوع , گونه , توليد نيرو , نسل
جیللغتنامه دهخداجیل . (اِخ ) ابن جیلانشاه ، ملقب به گاوباره . پس از پدر بتخت نشست و تمامی بلاد جیل و دیلم را مسخر نمود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 402 شود.
جیللغتنامه دهخداجیل . (ع اِ) گروه مردم . (مهذب الاسماء). گروهی ازمردمان ، گویند عرب جیل است و ترک جیل است و چین جیل است و گویند جیل عبارت است از هر ملتی که بزبانی اختصاص دارند. (منتهی الارب ). گروهی از مردم و گاه بر مردم یک زمان اطلاق گردد. (اقرب الموارد). ملت . شعب . امت . قوم . طایفه . نژا
جیللغتنامه دهخداجیل . [ ج َ ] (ع اِ) گروه از اسبان و شتران . || کرانه ٔ قبر. || گرداگرد اندرون چاه تا سر. (منتهی الارب ). || کرانه ٔ دریا و کوه .
تاجيلدیکشنری عربی به فارسیتعطيل موقتي , برخاست , تعويض , احاله بوقت ديگر , مهلت قانوني , استمهال , مهلت , فرجه , امان , استراحت , تمديد مدت , رخصت , فرجه دادن
تسجيلدیکشنری عربی به فارسینام نويسي , سربازگيري , نامنويسي , ثبت نام , ثبت , ضبط , صفحه گرامافون , اسم نويسي , موضوع ثبت شده
انجيلدیکشنری عربی به فارسیانجيل , مژده نيکو , بشارت درباره مسيح , يکي از چهار کتابي که تاريخچه زندگي عيسي را شرح داده