جوحیلغتنامه دهخداجوحی . (اِخ ) نام مسخره ای که بغایت ظریف بود. (غیاث اللغات از مصطلحات ). جوحی و جحی نام مسخره ایست . (آنندراج ) : ره حرف کرم تا کی کنم طی نخواهد گشت جوحی حاتم ط
جوهیلغتنامه دهخداجوهی . (اِ) بر وزن کوهی ، نام گلی است در هندوستان و آنرا جویی نیز گویند ، که بجای ها، یای حطی باشد. (برهان ) (آنندراج ).
جحیشلغتنامه دهخداجحیش . [ ج ُ ح َ ] (ع اِ مصغر) کره خر کوچک . (ناظم الاطباء). مصغر جَحْش . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از قطر المحیط). و رجوع به جحش شود.- امثال : عش یا جُحیش
جحیشلغتنامه دهخداجحیش .[ ج َ ] (ع اِ) کرانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شق . جانب . (از قطر المحیط). || ناحیه . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). || (ص )تنها. الفرید
جحیفةلغتنامه دهخداجحیفة. [ ] (اِخ ) از روات است و روایتی در تاریخ الخلفا از او نقل شده است . (از تاریخ الخلفا ص 40).
جحیلغتنامه دهخداجحی . [ ج ُ حا ] (اِخ ) دجین بن ثابت ، مکنی به ابوالغض و مشهور به جحا است . وی از قبیله ٔ فزاره بود ودر اوایل قرن دوم هجری در کوفه میزیست و با ابومسلم خراسانی م
مهربلغتنامه دهخدامهرب . [ م َ رَ ] (ع اِ) گریزگاه . ج ، مَهارِب . (غیاث ).مفرّ. محیص . محید. فرارگاه . مناص . محل فرار. جای گریز : روباه گفت مخلص و مهرب نزدیک و مهیا به چه ضرورت
خواهرلغتنامه دهخداخواهر. [ خوا / خا هََ ] (اِ) دختری که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. (ناظم الاطباء). همشیره . (آنندراج ). اخت . شق
دلقکلغتنامه دهخدادلقک . [ دَ ق َ ] (اِخ ) معرب تلخک . طلخک . (یادداشت مرحوم دهخدا). نام مسخره ای . (از غیاث ) (از آنندراج ). نام مسخره ای که طلحک نامیده میشد. (ناظم الاطباء) : ش
لقیةلغتنامه دهخدالقیة. [ ل ُق ْ ی َ ] (ع مص ) لِقی . لقاء. دیدار کردن . (منتهی الارب ). دیدار. یک بار دیدن . ملاقات : جز یکی لُقْیه که اوّل از قضابر وی افتاد و شد اورا دلربا. مو