جهان دیدنلغتنامه دهخداجهان دیدن . [ ج َ دی دَ ](مص مرکب ) سیاحت . جهان گشتن . جهانگردی : بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی . سعدی .- امثال :جهان دیدن به
جان دیدنلغتنامه دهخداجان دیدن . [ دی دَ ] (مص مرکب ) جان یافتن . زنده شدن : پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندیدیک آفریده چون تو مسیحا زمان ندید.فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی ).
جان دادنلغتنامه دهخداجان دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) مردن . (بهار عجم ). قبض روح شدن . جان سپردن . سَهف . (منتهی الارب ). جود. (منتهی الارب ). مالک . رُیوق . (منتهی الارب ). تَفَیﱡظ. (
جهان خوردنلغتنامه دهخداجهان خوردن . [ ج َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) گیتی خوردن . منتفع شدن از جهان . (آنندراج ). بهره مند گردیدن از دنیا. از همه ٔ نعم دنیا متنعم شدن : همان به است
کشتنلغتنامه دهخداکشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادد
برگرفتنلغتنامه دهخدابرگرفتن .[ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) برداشتن چیزی . (آنندراج )(ناظم الاطباء). برداشتن از جایی . (فرهنگ فارسی معین ). رفع : چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس
دیدنلغتنامه دهخدادیدن . [ دی دَ] (مص ) مصدر دیگر آن به قیاس بینیدن و اسم مصدرش بینش است . (از یادداشت مؤلف ). نگریستن . رؤیت کردن . نگریدن . نگاه کردن . نظر انداختن . عیان . م
باباعبداﷲ چشمه مالانلغتنامه دهخداباباعبداﷲ چشمه مالان . [ ع َ دُل ْ لا هَِ چ َ م َ ] (اِخ ) مردی قلندر و جماعت کش بود و مردم باو ارادت تمام میداشتند. این رباعی از اوست :یارب چه خوش است بی دهان