جنبیدنلغتنامه دهخداجنبیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) حرکت کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تکان خوردن . لرزیدن . مضطرب شدن . (حاشیه ٔ برهان ).
صفرا جنبیدنلغتنامه دهخداصفرا جنبیدن . [ ص َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . به غضب آمدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). رجوع به صفرا شود.
صفرا جنبیدنلغتنامه دهخداصفرا جنبیدن . [ ص َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . به غضب آمدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). رجوع به صفرا شود.
درجنبیدنلغتنامه دهخدادرجنبیدن . [ دَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) جنبیدن . از جای رفتن . حرکت کردن : لشکر شادبهر درجنبیدنای روئین و کوس بغرنبید. عنصری .رجوع به جنبیدن شود.
بازجنبیدنلغتنامه دهخدابازجنبیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) جنبش کردن . برخاستن . بحرکت درآمدن : عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز.باز پدواز خویش بازشویم چون دده بازجنبد از پدواز. آغاجی .رجوع به جنبیدن شود.
صفرا جنبیدنلغتنامه دهخداصفرا جنبیدن . [ ص َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . به غضب آمدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). رجوع به صفرا شود.