جنب و جوشلغتنامه دهخداجنب و جوش . [ جُم ْ ب ُ ] (اِ مرکب ) فعالیت بسیار. هیجان . حرکت فراوان . و با آمدن و افتادن صرف شود، گویند: بجنب و جوش آمد، به جنب و جوش افتاد.
تحرکفرهنگ مترادف و متضاد۱. تکان، جنبوجوش، جنبش، حرکت ۲. پویایی ۳. جنبیدن، به حرکتآمدن ۴. دنیامیسم ۵. بهحرکت درآوردن ≠ آرامش، تحجر، سکون
تهییجفرهنگ مترادف و متضاد۱. اغوا، برانگیختگی، تحریک، تشویق ۲. جنبوجوش، شور ۳. شوقزدگی، هیجانزدگی ۴. برانگیختن، بههیجان آوردن، شوراندن ۵. بههیجان آمدن، برانگیخته شدن ۶. هیجانزده کردن، به