جمودلغتنامه دهخداجمود. [ ج َ ] (ع ص ) بی اشک . (منتهی الارب ). جامد. (اقرب الموارد). گویند: عین جمود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
جمودلغتنامه دهخداجمود. [ ج ُ ] (ع مص ) جامد شدن . یخ بستن . (فرهنگ فارسی معین ). فسرده و بسته گردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن . || واجب شدن . (ا
جمودفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. [مجاز] انعطافناپذیری؛ بینرمشی.۲. [مجاز] خشک شدن؛ خشکی.۳. [مجاز] افسرده شدن؛ افسردگی.۴. جامد بودن.
حشویهلغتنامه دهخداحشویه . [ ح َش ْ وی ی َ / ح َ ش َ وی ی َ ] (اِخ ) طوایفی هستند از مبتدعة و معتزلة و مرجیة و جبریة و شیعة و خوارج (از نظر اهل سنت و جماعت ). تهانوی گوید: گروهی ه
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) خالدی زنجانی (خواجه ) ملقب به صدرالدین و صدر جهان و چاویان . وزیر کیخاتوبن اباقا.صاحب حبیب السیر گوید: در جامعالتواریخ جلالی مسطور است ک
نشستنلغتنامه دهخدانشستن . [ ن ِ ش َ / ش ِ ت َ ] (مص ) پارسی باستان : نی هد ، متعدی : نی یه شادیم ، اوستا: نی + هد ، نی شیذئیتی (نشستن )، متعدی : نی شاذیوئیش ، پهلوی : نَ (َیَ) شس
برفلغتنامه دهخدابرف . [ ب َ ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است
عرفلغتنامه دهخداعرف . [ ع ُ ] (ع اِ) شناخته . (منتهی الارب ). معروف . (اقرب الموارد). معروف و مشهور و شناخته . (ناظم الاطباء). || آنچه که در میان مردم معمول و متداول است . در م