جموحلغتنامه دهخداجموح . [ ج َ ] (ع ص ) اسب سرکش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || اسب تیزروبانشاط. (منتهی الارب ). جموح در اسب دو معنی دارد، معنی اول که سرکشی باشد عیب است
جموللغتنامه دهخداجمول . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) گدازنده ٔ پیه . (منتهی الارب ). || زن فربه . (منتهی الارب ).
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن منذربن جموح بن زیدبن حرام بن کعب بن غنم بن کعب بن سلمه ٔ انصاری خزرجی سلمی . ابن سعد گوید: کنیت او ابوعمرو بود و وقعه ٔ بدر را در سن س
جامحلغتنامه دهخداجامح . [ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از جُموح و جِماح . (اقرب الموارد). اسب توسنی کننده . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). سرکشی کننده . (آنندراج ). اسب سرکش و ش
خراشلغتنامه دهخداخراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن صمةبن عمروبن جموح بن زیدبن حرام بن کعب انصاری سلمی . ابن اسحاق او را در بین کسانی نام برده است که واقعه ٔ بدر را دیدند. ابن کلبی و ابو