زلالغتنامه دهخدازلا. [ زَل ْ لا ] (ع ص ) (از: «ز ل ل ») زن سبک سرین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کمانی که تیر از آن زود بلغزد و برآید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زیلاییلغتنامه دهخدازیلایی . (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش مسجد سلیمان است که در شهرستان اهواز و میان دهستانهای جهانگیری ، ترکه دز و شهرستان شوشتر واقع است و 1500 تن سکنه دارد و از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و قراء مهم آن کو
جلاءلغتنامه دهخداجلاء. [ ج ِ ] (ع مص ) عرض کردن عروس را به شوهر. (از اقرب الموارد). عروس جلوه کردن .(تاج المصادر بیهقی ).رجوع به جلوة و جلوه کردن شود. || اندوه وابردن . (تاج المصادر بیهقی ).
جلالغتنامه دهخداجلا. [ ج َ ] (از ع ، اِ) سرمه که جلا میدهد بصر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جِلاء. (اقرب الموارد) : گر خاک پای دوست خداوند شوق رادر دیدگان کشند جلای بصر بود. سعدی .- روغن جلا ؛ از ت
صفافرهنگ فارسی عمید۱. صمیمیت؛ یکرنگی.۲. پاک، روشن، و خالص شدن.۳. [عامیانه] تفریح.٤. خوشی و خرمی.٥. (اسم) (موسیقی) گوشهای در دستگاه شور.٦. [قدیمی] پاکی؛ پاکیزگی.٧. [قدیمی] روشنی.⟨ صفا دادن: (مصدر متعدی)۱. زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن.۲. پاک و پاکیزه کرد
جلالغتنامه دهخداجلا. [ ج َ ] (از ع ، اِ) سرمه که جلا میدهد بصر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جِلاء. (اقرب الموارد) : گر خاک پای دوست خداوند شوق رادر دیدگان کشند جلای بصر بود. سعدی .- روغن جلا ؛ از ت
جلالغتنامه دهخداجلأ. [ ج َل ْءْ ] (ع مص ) کشتی گرفتن و انداختن مرد را بر زمین . (از اقرب الموارد). || انداختن جامه را. (ازاقرب الموارد) : جَلَاءَ بثوبه ؛ انداخت جامه را. (منتهی الارب ). رجوع به جلاء و جلاءة شود.
جلافرهنگ فارسی عمید۱. تابش؛ درخشش.۲. (اسم) هر نوع مادۀ روغنی که اشیا و بهویژه فلزات را با آن درخشان میکنند.۳. [قدیمی، مجاز] روشنی چشم.۴. [قدیمی] دور شدن و کوچ کردن از وطن.۵. (اسم) [قدیمی] چیزی که موجب روشنی چشم میشود.
مجلالغتنامه دهخدامجلا. [ م ُ ج َل ْ لا ] (ع ص ) روشن و هویدا. (آنندراج ). روشن و هویداشده . (از منتهی الارب ). ظاهر و هویدا شده . (ناظم الاطباء). || صیقل شده و زدوده شده . || پاک کرده شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
ورجلالغتنامه دهخداورجلا. [ وَ ج َ ] (اِ) دست به ورجلا گذاشتن ؛ داد و فریاد راه انداختن . جار و جنجال ایجاد کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
اسطرنجلالغتنامه دهخدااسطرنجلا. [ ] (اِ) خطی از خطوط سریانی و آن اجل و احسن خطوط سریانی است و او را خط ثقیل نیز نامند و نظیر آن در اسلام خط مصاحف است . (ابن الندیم ). سطرنجیلی .