جفارلغتنامه دهخداجفار. [ ج َ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان ام الفخر بخش شادگان شهرستان خرمشهر. واقع در 13هزارگزی شمال خاوری شادگان . کنار راه اتومبیل رو اهواز به شادگان . دشت و
جفارلغتنامه دهخداجفار. [ ج َ ] (اِخ ) موضعی است به مکه در آن موضع بسال هفتاد از هجرت جنگی سخت بوده است . (از منتهی الارب ).
جفارلغتنامه دهخداجفار. [ ج ِ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) از ایام عرب جاهلی است و در آن میان بکربن وائل و تمیم بن مرّ جنگ واقع شده و قتادةبن مسلمة در آن جنگ عقال بن محمدبن سفیان بن مج
جفارلغتنامه دهخداجفار. [ ج ِ ] (اِخ ) آبی است مر بنی تمیم را که ضبه آنرا ادعا میکند. (معجم البلدان ) : و هم وردوا الجفار علی تمیم و هم اصحاب یوم عکاظ انی ...شهدت لهم مواطن صالحا
جفارلغتنامه دهخداجفار. [ ج ِ ] (اِخ ) از آبهای ضباب در برابر ضریه بفاصله ٔ سه شبانروز و آن از زمین حجاز است و آب آن مانند آب سماء است . (معجم البلدان ).
بنات جفارلغتنامه دهخدابنات جفار. [ ب َ ت ُ ج ِ ] (ع اِ مرکب ) صحرائی که در آن برکه های آب باشد. (از المرصع).
جارج نامهلغتنامه دهخداجارج نامه . [ م َ ] (اِخ ) نام کتاب منظومی است در تاریخ گشایش هند بدست انگلیسی ها. مؤلف آن ملافیروزپسر ملاکاوس شاعر فارسی زبان است که بسال 1246 هَ .ق . 1830 م
جار ذی القربیلغتنامه دهخداجار ذی القربی . [ رِ ذِل ْ ق ُ با ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) همسایه ٔ خانه ای که با خانه ٔ تو پیوسته است . همسایه ٔ خویشست . (مهذب الاسماء).
جار زدنلغتنامه دهخداجار زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) منادی کردن . درکویها و برزنها به آواز بلند امری را به اطلاع همگان رسانیدن . منادی دردادن . خبر کردن مردم را، لهذا بعضی از مردم فو
بنات جفارلغتنامه دهخدابنات جفار. [ ب َ ت ُ ج ِ ] (ع اِ مرکب ) صحرائی که در آن برکه های آب باشد. (از المرصع).
فرمالغتنامه دهخدافرما. [ ف َ رَ / ف َ ] (اِخ ) شهری است [ به مصر ] برکران دریای تنیس اندر میان ریگ جفار، و گور جالینوس آنجاست . (حدود العالم ). در اقلیم سوم است . طولش از مغرب 5
جفازدهلغتنامه دهخداجفازده . [ ج َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مظلوم . (آنندراج ). جفارسیده . ستم دیده : ای عاشق جفازده فریاد شرطنیست گر دوست غائب است غم دوست حاضر است .امیرمعزی .
عریشلغتنامه دهخداعریش . [ ع َ ] (اِخ ) (الَ ...) شهری است که اولین عمل مصر از ناحیه ٔ شام بر ساحل دریای روم و در میان رمل و ریگستان بوده است . و در وجه تسمیه ٔ آن گویند آنگاه که
ضعفاءلغتنامه دهخداضعفاء. [ ض ُع َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ضعیف . (منتهی الارب ) : هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود سخت کمانست . منوچهری .آسیب و ستم او بر ضعفاء رسید. (تار